اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

۳۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

می‌خواستم سر قضیه امشب

ایمیلم رو حذف کنم مثل دو ایمیل قبلیم

وبلاگم رو هم ببندم

 

به نظر شما بعضی رفتار از سوی بعضی آدم‌ها، ارزش اینکارو داره؟

یا بیخیال شم و به زندگی ادامه بدم.

با دروغ‌های آدم‌ها.

 

نظر بدید لطفا. چون اینبار نظرتون اهمیت زیادی داره.

یاعلی مددی

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

ترجیح میدم با سرگیجه برم بخوابم

و 13 بهمن 92 رو با حال بهم زنی تمامش به خاطرات زندگیم بسپارم.

 

همچنان ترجیح می‌دم سکوت کنم و هیچ چیزی رو بیان نکنم، چون خیلی‌ها هستند دلشون می‌خواد من جنجال ایجاد کنم.

و فقط تمام مسائل رو اگر اندازه سر سوزنی آب‌‍رو داشته باشم، به اباعبدالله الحسین علیه‌السلام و حضرت زینب سلام الله علیها می‌سپارم.

یاعلی مددی

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

به نظرم رسید یه بخش جدید اضافه کنم به نام یه (یک) پیشنهاد خوب

یه فیلم خوب

یه آهنگ خوب

یه مداحی خوب

یه تلاوت خوب

یا مستند خوب

یه کتاب خوب

یه داستان خوب

یه سایت خوب

یا هر چیز دیگه‌ای که می‌تونه خوب باشه

حتی یه شخصیت خوب

 

اولیش رو بهتون معرفی می‌کنم.

اگر به کتاب صوتی علاقه دارید و دلتون می‌خواد صوت کتاب‌های خوب تو زمینه‌های مختلف از عرفان و دین تا رمان رو گوش بدید، به سایت زیر سر بزنید.

چیزای خوبی توش داره.

 

کتاب‌هایی که حرف می‌زنند.

 


 

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

بعضی وقت‌ها حس می‌کنم برای اینکه بتونم بنویسم باید حتم صلوات بگیرم :D

اعصاب نمونده

 

مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

ایراد کار این است که من هر روز فکر می‌کنم

که این مشکل

و هو خیر لکم بوده است

یا و هو شر لکم

 

و من مدت‌هاست بین این خیر و شر گیر کرده‌ام.

خدایا فقط دلم را به این خوش کرده‌ام که تو بیشتر از من می‌دانی.

 

پی نوشت: عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم .و الله یعلم و انتم لا تعلمون

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

این عکس‌ها رو که می‌بینید یه وان یکاد بخونید. اگه نخونید بترکید :D

 

عکس اول: هستی عمو، جیگر.

 

عکس دوم: باران، دخترپسرعموم جیگر عمو (عمو پلاستیکی)

 

عکس سوم: مرتضی علی، پسرعموی جیگر.

 

عکس چهارم: محمدامین، پسردایی کوچولو.

 

 

عکس پنجم، فاطمه دخترپسرخالم که عکسشو ندارم :D

 

 

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

رضای عزیز!

می‌دانی، طلعت نورانی چشم‌های نیمه‌بازت، افق کدام نقطه عالم را در خیالم تجلی‌گر شد؟

پیکر تو به دست اشقی الاشقیا افتاد و زمان سر تو را با خود به نیزه‌های کربلا برد و بدنت روی خاک ماند تا مردانی از بنی‌اسد، آن را برای مادرت بفرستند.

بگذار برایت داستانی از اباعبدالله بگویم.

 

راه رفتن سخت شده بود. میان آن همه خار، میان آن سنگ‌های ریز و درشت.

پاها به قل و زنجیر وصل بود و اگر آرام‌تر می‌کردی قدم‌هایت را، فریادی

شاید هم

تازیانه‌ای...

زینب کبری از عصر عاشورا تا آن دم آخر که «سر» همراهشان بود، فقط به یک جا خیره بود انگار.

امام سجاد هم.

حتی وقتی یکی از بچه‌ها گم شد، به امام سجاد گفتند کسی گم شده. نگاهش همان‌جا بود. اصلا انگار نگاهش را برنداشت تا آخر.

چشم‌هایش.

گفت ببینید سر پدرم کجا را می‌بینید.

راست می‌گفت.

کودک را هم همانجا پیدا کرده بودند که چشم‌ها نگاه می‌کرد.

 

اصلا بگذار بیایم به قتلگاه از چشم‌هایش بگویم.

آن لحظه‌ی آخر که خداحافظی کرد و رفت، چشم‌های اباعبدالله فقط علی‌اکبر را می‌دید.

آنقدر شلوغ شد که اباعبدالله روی نوک پایش ایستاد.

اینور و آنور می‌شد.

دستش را گذاشت روی سرش

اما چشم‌هایش همانجا بود.

صدا که آمد، سوار اسب شد. اصلا نفهمیدم آن فاصله را ارباب چطور طی کرد. من که نزدیک قتلگاه بودم، چشم‌هایش را ندیدم

ولی ارباب همانجا هم به چشم‌ها نگاه کرد.

آمد.

به بدن که رسید، نتوانست پایین بیاید. من حس کردم ارباب هول کرده و افتاده است

اما بعد فهمیدم، پاهای اباعبدالله حس نداشته است. اصلا انگار که دیگر پاها از کار افتاده بودند

اینکه پاها از کار افتاده بودند را نمی‌دانم

اما این را می‌دیدم که پاهای علی اکبر، در کارزار افتاده بودند.

یک پا این طرف

پای دیگر را اگر می‌خواستی ببینی باید به گوشه‌ای از میدان خیره می‌شدی

اصلا اینجا نبود.

یک دندان

یک جا تکه‌ای از بدن

جای دیگر خنجر لب پر

و یک جا تیغ شکسته با یک علی‌اکبر صد پاره

 

باز چشم‌هایش را دوخت به دشت

به علی‌اکبرش که دیگر در یک جا نبود

تمام صحرا به وسعت علی اکبر شده بود و تمام علی‌اکبر به اندازه‌ی صحرا.

حالا می‌فهمیدم چرا وقتی ارباب خواست میدان را دور بزند، چند بار علی‌اکبر را صدا زد

تازه بالای سرش که رسید، افتاد

خودش را کشاند

خیره شد به چشم‌های علی اکبر

انگار تمام مهر پدری و پسری در آن نگاه جمع شده بود. به چشم‌هایی نگاه می‌کرد که یادگار پیامبر مهربانی بود.

یادش می‌امد. پیامبر با همین چشم‌ها به او خیره شد و گفت تو پاره‌ی تن من هستی.

حالا پاره‌ی تنش، پاره پاره شده بود.

آن هم نه مثل پیراهن یوسف که از پشت تکه‌اش را بدرند و همه‌اش سالم باشد.

نه!

یوسف عاشورا، تمام پیراهنش دریده شده بود.

این بار توسط گرگ‌ها...

 

بعد که علی‌اکبر جان داد

جوانان بنی‌هاشم بدنش را که آوردند

دیدند باز ارباب دارد چشم‌هایش را نگاه می‌کند.

 

زینب کبری هم همینطور بود.

تمام مسیر به یک چیز خیره بود.

نه اینکه شلاق تازیانه‌ها درد نداشته باشد، نه.

خیلی درد داشت

اما زینب کبری محو چشم‌هایی بود که

روی نیزه

نیمه باز

مانده بودند.

اصلا گویی خود خدا این چشم‌ها را نیمه‌باز گذاشته بود که زینب محو آن شود.

چشم‌های ارباب یک طرف

چشم‌های علی‌اکبر یک طرف

و آن طرف هم روی نیزه یک سر بود که انگار از پهلو به نی رفته بود

و چشم‌هایش

که هنوز نم اشک داشت

 

وقتی زینب به سر عباس خیره می‌شد

چشم‌هایش پر از اشک می‌شد

چشم او هم نیمه‌باز مانده بود.

 

آخر از کنار کاروان که رد شدم، خودم دیدم

رباب هم داشت به علی‌اصغر میگفت انقدر موقع خواب، چشم‌هایت را باز نگذار

عزیزم...

 

 

پی نوشت: تقدیم به برادر عزیزم، شهید رضا اسماعیلی (مدافع افغانستانی حرم حضرت زینب سلام الله علیها) که چشمان نیمه بازش تمام روان من را به روی نیزه برد.

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

قرار بود روز نوشت بنویسم

قرار بود یه شعر بنویسم

قرار بود یه متن رازدار بنویسم

یه صحفه باز کردم

یه عکس دیدم

رشته افکارم پاره شد

 

دلتون می‌خواد از چشم‌های نیمه باز سرهای جدا شده بشنوین؟

روی نِی؟

 

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

وای بر این بندگی‌ام

مرگ بر این زندگی‌ام

.

.

.

سیل گنه برد مرا

.

.

.

وای که من غرق در این بحر خروشنده شدم.

...

 

فرمود موسی اگه یه بار منو صدا می‌زد دستشو می‌گرفتم میاوردم بیرون

آخه سفینه‌ی نجات بودن کار موسی نیست

من وقتی کشتی نجات به دادم برسه میگم

حسین

ای حــســـیــــن.

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

میدونم اصلا براتون مهم نیست که من بنویسم یا ننویسم (شکلک نذاشتن بهتر از گذاشتن شکلکای مزخرف اینجاست)

ولی چند وقتیه شدیدا دلم میخواد بنویسم هم اینجا یه چیزهایی هست توی ذهنم که باید بنویسم هم اون یکی بلاگ

اما

دیر اومدن از سرکار و خستگیش نمیذاره.

در اولین فرصت چند تا چیزی که تو ذهنمه اینجا مینویسم

سفرنامه اربعین رو ادامه میدم

یه چند تا نوشته خاص هم دارم

توی اون یکی وبلاگ هم کارای زیادی مدنظر دارم

 

امیدوارم با دعای شما و لطف خدا به همش برسم

باز برگردم به جمله اول

میدونم اصلا براتون مهم نیست که من بنویسم یا ننویسم

ولی دم شما گرم که میاید اینجا میخونید و بیشتر از اون با نظراتتون منو خیلی خیلی خوشحال میکنید

این به من میگه شما هستید و لطف دارید و من این لطف هرگز فراموش نمیکنم

اونایی هم که یه روزی رنگ ما رو دوست داشتن، امروز نیستن و میدونیم که سلامشون بی طمع نبوده اوناهم ان شاءالله به بهترین چیزهایی که دلشون میخواد برسن و آرزوهاشون رنگی رنگی نباشه.

 

مخلص همه بزرگواران

خوشحال میشم بیشتر اینجا بیاید و بیشتر بنویسید، چون حضورتون منو خیلی خوشحال میکنه.

 

 

  • ماشیح