اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

۹ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

انصافا اولین باری بود که مشهد انقدر بهم چسبید.

توی دلم موند نصفه موندن و برگشتنش، اما باید برمی‌گشتم.

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

باز آی دلبرا که دلم بی‌قرار توست

این جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست

جز باده‌ای که در قدح غم‌گسار توست

ساقی به دست باش که این مست می‌پرست

چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

سیری مباد سوخته‌ی تشنه کام را

تا جرعه‌نوش چشمه‌ی شیرین گوار توست

بی‌چاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

ای «سایه» صبر کن که براید به کام دل

آن آرزو که در دل امیدوار توست

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

صبح روز دوشنبه است. نماز صبح را خوانده‌ایم و آخرین قدم‌های باقی مانده تا قطعه‌ای از بهشت را طی می‌کنیم.

تیرها را دیگر یک به یک می‌شمارم. 1100- 1101-1102-1200-1250-1300....

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

عشّاق را مسیری سخت و طاقت‌فرسا ولی دلربا در پیش است.

صبح روز سوم است و این آخرین روز پیاده روی است. هنوز صدای اذان صبح شنیده نشده است که برخواسته‌ایم.

  • ماشیح

نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

ظهر روز اول شده بود. نماز ظهر جمعه. یکی از موکب‌ها که حدودا نزدیک به تیر 200 بود برای نماز توقف کردیم.

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

ساعت 6 و نیم صبح روز جمعه بود. نماز صبح را خوانده بودیم و قرار بود پیاده‌روی را شروع کنیم.

بیشتر داشتم به جمعه بودنش فکر می‌کردم و امام زمان.

بیشتر باز به مسجد کوفه. اصلا انگار امام زمان را همیشه در مسجد کوفه می‌بینم. همان گوشه نشسته است، دارد دعا می‌کند

برای ما.

دیگر قرار بود مسیری آغاز شود که یک سال منتظرش بودم و این یک سال را هر روز می‌شمردم. مسیری که این چند روز خیلی‌ها را در آن دیده بودم و بهشان غبطه خورده بودم.

دخترها و پسرهای 3-4 ساله

پیرزن‌ها و پیرمرد‌هایی که حتی قامتشان خمیده بود

و حتی‌تر آن‌ها که با ویلچر یا با عصا می‌رفتند.

 

از حوزه علمیه امام خمینی خداحافظی کردم با آخرین نگاه و از خاکی جاده به جاده وارد شدم.

یک عالمه زن و مرد، پیر و جوان، دختر و پسر، ایرانی، عراقی، بحرینی، عربستانی، افغانی، پاکستانی، حتی از کشورهای شرق آسیا و حتی‌تر توی همین ابتدای مسیر هم از مسلمان‌های اروپا می‌دیدم.

اینجا هنوز 380 تیر قبل از مسیر اصلی و آغازین پیاده‌روی اربعین بود و چقدر آدم اینجا بود.

دلم همراه هر کدامشان می‌شد

پیرزن‌های عراقی از همان قدم‌های اول روی صورتشان اشک داشت

شاید داشتند به ضریح اباعبدالله نگاه می‌کردند و سلام می‌دادند، شاید جلوی صورتشان حرم امیرالمومنین بود و شاید هم زیر لب دعای ندبه می‌خواندند. فقط می‌دیدم روی صورت برخی از عراقی‌ها اشک جاری است. زن و مرد. (البته خانم‌های جوان عراقی اغلب پوشیه دارند.)

 

یکی از موکب‌ها صبحانه خامه‌ی محلی می‌داد و روی آن مربای هویج می‌ریخت. نانش هم همان نان ماکویی معروف عراقی‌ها بود.

یکی دیگر از موکب‌ها تخم مرغ آب‌پز می‌داد، دیگری تخم‌مرغ نیم‌رو، بعدی شیر داغ می‌داد و یکی دیگر چایی.

این صبحانه‌شان بود و داشتند از مسافران کربلا پذیرایی می‌کردند. کسانی که خود هم مسافر کربلا بودند.

نزدیک به دو ساعت پیاده رفتیم تا ساعت 9 صبح شد. شماره‌ی تیرها را که نگاه کردم، دیدم نوشته تیر شماره «1».

این یعنی از اینجا تا حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام 1436 تا تیر فاصله بود. یعنی مسیر آغازین پیاده روی.

دیگر اینجا جوی باریک و رودهای منتهی به کربلا تبدیل شده بود به دریای عشاق سیدالشهدا و هر زائر ستاره‌ای بود در آسمان کربلاییان.

به این فکر می‌کردم که من چرا باید بین این‌ها باشم. واقعا هم برایم سوال بود که چرا من؟

خیلی‌ها از من دل‌داده‌تر بودند، خیلی‌ها دلتنگ‌تر و تقریبا همه‌ی کسانی که از می‌شناختم از من بهتر بودند. و باز تکرار سوال چرا من؟

 

توی مسیر شاید صدها آدم را به صورت خاص نگاه کنی، شاید هزاران نفر و حتی شاید بتوانی میلیون‌ها نفر را نگاه کنی

اما هر کدام با دیگری تفاوتی دارند. هرکس یک طور خاصی است که می‌فهمی آدم‌های این مسیر متفاوت هستند ولی هدفشان یکی است.

غم‌شان یکی است. عشق‌شان یکی است و راهشان هم.

به اطراف که نگاه می‌کردم یک خانم جوان روی دوشش پرچم کویت انداخته بود و تنهایی می‌رفت. او مسافر کربلا بود، از کویت.

آن‌طرف‌تر از مالزی یک عده آمده بودند و بعد از آنها یک پرچم بود از مردم هند.

جلوتر که رفتیم از مسلمانان کانادا و آمریکا هم پرچمی بود. با یکیشان که صحبت کردم می‌گفت از مسیرهای دیگر به اینجا آمده، یعنی اصلا آمده بودند که 10-12 روز پیاده روی کنند. پیاده آمده بودند حرم امیرالمومنین.

لبیک یا علی گفته بودند

بعد دوباره پیاده تا کربلا.

حتی در مسیر پرچم شیعیان تایلند هم می‌دیدی. تایلند همان‌جایی است که شب‌ها و روزهایش به کثیفی معروف است. شب‌هایی که در آن عده‌ی زیادی در کازینوها مشغول اند، این‌ها هم همان‌جا با اباعبدالله محرم را گذرانده‌اند

و حالا شدند مسافر کربلا.

و در این مسیر هرچه از مهربانی و خوبی عراقی‌ها بگویی کم است.

 

تا قبل از اینکه تیغ آفتاب بالا بیاید، سعی کردم هرچه در یادم از ندبه یادگار مانده را در دلم بخوانم.

بیشتر دنبال یک نفر می‌گشتم میان این آدم‌ها

هرچند می‌دانستم چشم‌های من آنقدر گناه کردند که نمی‌شود او را دید، ولی خیلی دنبال صاحبم گشتم.

اصلا مسیر پیاده روی اربعین مثل روز محشر است که دنبال صاحبت می‌گردی که پناه ببری

این سبب متصل بین الارض و السماء

این صاحب یوم الفتح و ناشر رایه الهدی

این مولف شمل الصلاح و الرضاء

این الطالب بذحول الانبیاء و ابناء الانبیاء

ایـــن الطالب بدم المقتول بکربلا

 

 

ان شاءالله ادامه دارد.

پی نوشت: در ادامه عکس‌های پیاده روی اربعین را هم خواهم گذاشت.

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

قرار بر این بود که مطالب این وبلاگ رو کوتاه‌تر از تمام نوشته‌هام بنویسم. سعی می‌کنم اگر بلند هست هم کوتاه‌تر کنم.

اما سفرنامه‌ها بلند هست. و نمی‌تونم کوتاهش کنم.

کمی بلند هست.

لطف می‌کنید و می‌خونید.

ادامه، در ادامه مطلب

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

سوار اتوبوس شدیم. قرار بود اتوبوس از حرم امام به سمت قم حرکت کند و چند نفر دیگر هم از قم با ما همراه شوند.

اتوبوس حرکت کرد و من باز در تمام مسیر داشتم به خاطراتم فکر می‌کردم.

به کربلای پیشین.

یادم می‌آمد دفعه نخست، روزی که به حریم آقا امیرالمومنین رسیدیم، از خیابان باب قبله به سمت حرم آمدیم.

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

مثل دفعه پیشین که قرار بود مسافر عتبات شوم، دلهره داشتم.

البته بهتر است به جای دلهره بگویم حالتی که هنوز نمی‌دانم چیست. هر روز که به رفتن نزدیکتر می‌شدم ظرف درونی من خالی‌تر می‌شد.

انگار باز هم قرار بود بروم نجف و کربلا، با همان ظرف خالی پیشین و مات و مبهوت به همه جا نگاه کنم.

بار اول هم همینطور بود.

با اینکه در ظاهر خونسرد بودم و تا ساعتی قبل از رفتن، مشغول صحبت با این و آن، اما باطنم می‌دانست انگار تمام دانسته‌هایم، مطالعاتم و فهمم از اهل بیت، کمتر و کمتر می‌شود.

شاید اگر می‌پرسیدند علی علیه السلام کیست؟ خیلی سخت می‌توانستم فکر کنم و از شجاعتش، از علمش، از امامتش و از عدلش آنچه که می‌دانستم، قطره‌ی دریایی شوم از وجودش و آن‌ها را بگویم.

باز همانطور شده بود.

دلم قرار نداشت.

سه سال بود منتظر چنین روزهایی بودم.

منتظر دیدن ایوان طلا

منتظر قدم گذاشتن در حرم ارباب و سست شدن قدم‌هایم هنگامی که از پله‌ها پایین می‌روم

و مبهوت شدن در حریم اباعبدالله

و منتظر دیدن دست‌های علمدار در ظاهری به برافراشتگی گلدسته‌های ضریح حرم.

اصلا انگار تمام دلم می‌خواست دوباره دور حرم سقای کربلا بگردم تا چشمم بیفتد به السلام علیک یا ساقی عطاشاء الکربلا

و بعد

ارام سرم را پایین بیندازم و برگردم...

عجیب شده بودم.

دلم می‌خواست بلند شود، اما سه سال منتظر این روزها بود و این روزها حسابی عجیب شده بود.

.

سه شنبه ظهر رفتم حرم امام. آنجا قرار بود سوار اتوبوس شویم.

دقیقا همانجایی بودیم که سه سال قبل، قرار بود اتوبوس‌های اردوی جنوب از آنجا حرکت کنند.

اتوبوس تاخیر داشت. یک ساعتی می‌شد. در این یک ساعت دلم دوباره هوایی شد. مرا بلند کرد و با خود به هوای خودش برد.

باز دوباره نوبت دل بود که هرجا می‌خواهد برود. دست مرا گرفت و دوکوهه برد.

تمام دلم در دوکوهه بود.

اصلا انگار مدت‌هاست دلم در دوکوهه مانده و هوس دیدار دارد.

.

اتوبوس‌ها بعد از چند ساعت تاخیر کنار مترو بهشت زهرا سلام الله علیها ایستاده اند.

اولین باری است که می‌خواهم بروم جنوب.

در ظاهر تمام کسانی که باید باشند، هستند. دوستانم، برادرانم و خانم‌های گروه.

در ظاهر حواسم به همه چیز هست. اینور آنور. می‌خندم. اما خدا می‌داند در دلم چه خبر است.

دوست دارم زودتر بروم جنوب. شهدا را ببینم. صدای مناجات شهدا را در شب‌های پر راز دوکوهه حس کنم.

و دوکوهه

وقتی به دوکوهه می‌رسی، شب است.

در آسمان دوکوهه ستاره‌های زیادی را می‌نگری که هنوز مسحور یاران امام اند و آرزو دارند بار دیگر خود را به حبل دعای شهدا بیاوزیدند. همینجا. در کنار حسینیه حاج همت.

اصلا انگار دوکوهه قطعه‌ای از بهشت است.

ستاره‌ها در اینجا به زمین از هر جای دیگری نزدیکترند، زیرا آنان نیز می‌خواهند به زمین نزدیک شوند و صدای پر محبت و محزون یاران قرن چهاردم هجری اباعبدالله را بشنوند.

در ظاهر شام نخورده ایم. هنوز مشخص نیست کجا قرار است بخوابیم. اما دلیل آنکه انقدر پی ساکن شدن و استقرار هستم، برای آن است که بیایم بیرون و به آسمان دوکوهه نگاه کنم.

و به ساختمان‌ها

و بعد بروم کنار حسینیه حاج همت

و رزمنده‌هایی را بنگرم که در کنار حسینیه حاج همت وضو می‌گیرند تا پشت سر امام عشق به نماز بایستند.

.

دلم عجیب هوای دوکوهه داشت اما صدای همراهانم مرا به خود آورد.

فهمیدم اتوبوس آمده و باید سوار ماشین شوم.

نگاهی به اتوبوس همراهان اردوی جنوبم کردم. دستی برایشان تکان دادم و دعا کردم دوباره همه باهم همسفر شویم.

بعد سوار اتوبوس شدم.

.

.

ادامه دارد.

ان شاءالله

  • ماشیح