به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
ترى یا إلهی، فیض دمعی من خیفتک، و وجیب قلبی من خشیتک، وانتقاض جوارحی من هیبتک،
کل ذلک حیاء منک لسوء عملی، ولذاک خمد صوتی عن الجأر إلیک، وکل لسانی عن مناجاتک.
یا إلهی فلک الحمد...
ای خدای من بیشک نگاه میکنی که از خوف تو اشکم جاری است و قلبم از ترس تو پریشان است و از هیبتت اعضای بدنم میلرزد.
ااین همه از شرمسارى من به خاطر سوء رفتار من است، و به همین خاطر از شدّت زارى به درگاهت صدایم فرو خفته، و زبانم از راز و نیاز با تو بازمانده.
اى خداى من، سپاس تو را..
داستان از آنجایی شروع میشود که ما فکر میکنیم که نزدیکیم، اما واقعیت این است که در دورترین فاصله از تو قرار داریم. بگذار داستان خودم را بگویم. از جایی که فکر کردم در «مسیر» قدم گذاشتهام، به «شرک درون» خویش پی بردم. تلنگری بود. عجیب تلنگری
در خود فرو ریختم و نتوانستم بلند شوم.
شاید اگر میدانستم مشرکم، اینچنین برایم سخت نمیشد، اما حقیقت همیشه آن است که اتفاق میافتد و این بار حقیقت بسیار تلخ و دردناک بود.
شرک درون ما همان چیزی است که هیچ وقت به آن فکر نکردیم. دقیقا همان چیزی که اصل کاری است. وقتی فکر میکنی هستی، نیستی و این چقدر سخت و بد و تلخ و هزار لغت دیگری است که پشت هم ردیف شدنشان بد مینُماید، اما باز ظواهر حقیقت را هم بیان نمیکند.
آن وقت که در راه رضای تو کار کردن، باز نفس به میان میآید، شرک خفی جلوه میکند. اینکه اصلا شاید تو چیز دیگری بخواهی و یا چیز دیگر را مصلحت ببینی. شاید آنچه من میخواهم را خیر نمیدانی. شاید هم میدانی، اما میخواهی مرا حسابی بگردانی و به قولی عیار مرا بسنجی.
اینجاست که نفس آدم وسط میآید. اینجاست که تصمیم میگیرد آنچه برای تو میخواهد انجام دهد را به هر نحوی بخواهد و فکر کند در «فی سبیل الله» قدم گذاشته. اما نه...
به خود که میآید میبیند فرو ریخته. تازه میفهمد کجا ایستاده بوده و پا روی چه سنگ معلق و نامطمئنی گذاشته. درست جایی که فکر میکند در طریقت تو قرار دارد، در اوج خودبینی و شرک خفی است.
و من چه سخت تجربه کردم همهی اینها را و تو چه مهربانانه پشتم ایستاده و از پرتگاه خودبینی مرا بیرون کشیدی و دوباره بلند کردی.
تو چُنانی که هیچکس چون تو نیست، اما من
از خودم چه بگویم که در روزمرگی به یادت نبوده و نیستم. حتی وقتی به نماز میایستم و یا قرآن میخوانم، به اتمامش بیشتر از شروعش فکر میکنم. به اینکه تمامش کنم برود پی کارش و وظیفهام را انجام دهم و «خلاص» شوم.
چه بیمقدارم که نفهمیدم اتمام نماز با «سلام» آغاز میشود و این تازه یعنی شروع و من اگر «خالص» شده بودم، امروز چیز دیگری بودم.
اینها همه سیاهههایی است که بیرون میآید، اما به مقام عمل نمینشیند و تو ای خدای عزیز من، چقدر مظلومی.
آدمها روزهای سختی دارند.
کاش حداقل برای نجات خودشان هم که شده به روزهای سخت فکر کنند. به روزهایی که تنها داراییشان تویی و هیچکس جز تو به آنها سودی نمیدهد...
اللهم إنی اسئلک الأمان یوم لا ینفع مال و لا بنون، إلا من أتی الله بقلب سلیم
و اسئلک الأمان یوم یعرف المجرمون بسیماهم
روزی که گناهکاران از چهرههایشان مشخص اند
روی سیاه ما را سفید کن...
- ۲ نظر
- ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۹