اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

۳۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

ژانر!

آقابیوک که گاهی در لباس این مقدادها ظاهر میشه و میگه هرکی «حضرت آقا» رو قبول نداشته باشه، توی جادوغ آباد سفلی جایی نداره و هیچ سمتی توی جادوغ آباد بهش نمیدم، بعد از چند ماه واسه جذب توریست از روستاها و شهرهای اطراف به جادوغ آباد، صفدرقلی رو که تا دیروز به «آقا» فحش میداده (به گفته خود آقابیوک) میکنه مدیرکل صنوف اعتقادی جادوغ آباد.

 

صفدرقلی که معتقده هرچی سروش دباغ میگه وحی منزله و از متجددین آباد به شمار میره، تا دیروز با اقابیوک کدخدای جادوغ آباد دعوا داشت و همدیگه رو مورد عنایت قرار میدادن و الان جیک تو جیک شدن تا واسه مدیرکل آب خیزداری روستای بغلی هم یه نقشه ای بکشن

 

آقابیوک که تو جلد خودش همه رو با یه پیشوند خطاب میکنه و خودشو عقل کل میدونه و توی آخرین نامه هایی که به شیخِِ مریدان میداد، جایی واسه ارزش مردم جادوغ آباد نذاشته بود، حالا مردم دار شده و واسه اینکه کسی نفهمه چیا گفته در نبود کوشیار و هوشیار و صفورا هرچی میخواد میگه و پر کردن گودی کمر فکر میکنه.

 

مقداد و مقداده که تا بحث پارک دوبل میشه، میپرن وسط و به احادیث رجوع میکنن ولی هنگام حفظ ابروی مومن، توی پایگاه جادوغ آباد دارن پینگ پنگ بازی میکنن که یه وقت از نیروی انسانی برشون ندارن.

 

فتانه که حتی باوجود اینکه آقابیوک به صورت ضمنی از متاهل بودنش گفته و قراره یه مدت دیگه بابا بشه، فکر میکنه همه این حرفها دروغه و اقابیوک مجرده و اقابیوک هم از این فکر اشتباهش استفاده لازم رو برای پر کردن پایگاه جادوغ آباد استفاده لازمو میبره

 

آقابیوک که دیروز رفته بود تو جلد مقداد مجددا و به کوشیار و صفورا و هوشیار میگفت بایرام داره به کرامت زنهای جادوغ آباد تعدی میکنه والان بااینکه خبرداره، اجازه داده بایرام با شناسنامه سید احمد چلغورزاده وارد جادوغ آباد شه، چون جادوغ آباد باید بانشاط باشه و توریستها رو به خودش جذب کنه.

 

باتای اون که هنوزم نمیدونه دختره یا پسر و باید نقش دخترا رو بازی کنه یا پسرا. تو جادوغ آباد سفلی پسر بود، تو جادوغ آباد اولیا یهویی دختر شد. بعد تو جادوغ آباد سفلی با شناسنامه مهداولیا وارد شد. الانم خوب میدونه باید پسر باشه تا بتونه به عنوان جادوغ‌دار جادوغ آباد نقش بازی کنه ولی واسه تاثیر بیشتر در دل آقابیوک ارواح طیبشو به سلاله اقابیوک وصل میکنه که شاید بعد از گزینه های متعدد، اقابیوک از save as دربیاردش و بشه گزینه master.

 

این ما، که عطای فرمانداری تا سردمداری جادوغ آباد رو به لقاش بخشیدیم ولی هنوز پروازمونو از آسمان جادوغ آباد رد میکنیم تا هم خاطر خودمون مکدر کنیم هم نگاهی به اقابیوک کنیم که با طیب خاطر و در نبود اشرار چه خالی بندیایی از فتح خرمشهر واسه جادوغی‌ها سرهم میکنه.

این ما، که واسه خنده از اسمون جادوغ آباد گذر میکنیم و یه آهی از فیهاخالدون سر میدیم

 

این شما که اومدی در قالب مقداد بشی و از جادوغ آباد سفلی و اولیا دفاع کنی، ولی نمیدونی اگه جای دفاع داشت قبله شما تازه جادوغ آبادیا ما دفاع میکردیم ازش.

 

این شما که فکر میکنی الان سپر موشکی جادوغ اباد نصب کردی پشتبومت و داری پدافند غیرعامل میکنی ولی نمیدونی که ما اصلا آفند نکردیم.

 

 

متاسفانه برای یه عده هنوز ژانر خاصی پیدا نکردم:D.

 

پی نوشت: این پست به اصرار دوستان زده شد و برای آخرین و اولین باری بود که اسم «جادوغ آباد» رو در وبلاگم آوردم. به امید چیزهای باارزش‌تررر

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

این پست رو قرار بود دیشب بذارم.

19 بهمن روز نیروی هوایی گرامی باد.

 

«سرهنگ» پدرم!

قهرمان من.

 

 

پی نوشت: عکسش قدیمیه، نمیتونن ترورش کنن :D

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

رسیدم به این آیه، تنم لرزید.

قُلْ إِن کَانَتْ لَکُمُ الدَّارُ الآَخِرَةُ عِندَ اللّهِ خَالِصَةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُاْ الْمَوْتَ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ

اگر سراى آخرت در پیشگاه خدا تنها به شما اختصاص دارد نه سایر مردم، پس آرزوى مرگ کنید اگر راست مى‌‏گویید.

 

 

پی نوشت: جراتش رو داریم؟

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

آینه‌ی جادو 1 رو تموم کرده بودم چند وقت پیش. هفته قبل آینه جادو 2 رو خریدم چون نمی‌دونستم دایی داره یا نه، اگرم داشت دوست داشتم خودم داشته باشمش.

دیروز شروع کردم خوندن فصل اولش

امروز فصل دومش

 

چقدر رُک و چقدر صریح به کارگردان‌ها و فیلم‌های جشنواره هفت و هشت فجر انتقاد میکنه.

چقدر صریح بنیان فکری کیارستمی و مهرجویی رو بررسی میکنه و زیر سوال میبره

بعد جالبه

همین آقایون که امروز مدعی هستن، اون موقع جلوی تفکرش رو می‌گرفتن.

 

الحق که معرکه است، این مرد.

 

 

یه کتاب خوب

معرفی کتاب آینه‌ی جادو 1 شهید آوینی و بعد شماره 2.

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

غروب جمعه رسید ای عزیز روضه بخوان

 

امام خمینی می‌گوید از یک عالِم اهل معنا پرسیدم چرا غروب جمعه دلگیر است، گفت:

«چون در آن لحظه قلب مقدّس امام عصر (ارواحنافداه) به سبب عرضه‌ی اعمال انسان‌ها، ناراحت و گرفته است، آدم و عالم متأثر می‌شوند.

او قلب و مدار وجود است.»

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

شاید کمی طولانی بشه این مطلب به صورت خاص چون هیچ مدلی نمیتونم کوتاهش کنم ولی خواهش میکنم بخونید.

برای اولین بار میخوام از فعالیتهای سایبریم بگم

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

ساعت 6 و نیم صبح روز جمعه بود. نماز صبح را خوانده بودیم و قرار بود پیاده‌روی را شروع کنیم.

بیشتر داشتم به جمعه بودنش فکر می‌کردم و امام زمان.

بیشتر باز به مسجد کوفه. اصلا انگار امام زمان را همیشه در مسجد کوفه می‌بینم. همان گوشه نشسته است، دارد دعا می‌کند

برای ما.

دیگر قرار بود مسیری آغاز شود که یک سال منتظرش بودم و این یک سال را هر روز می‌شمردم. مسیری که این چند روز خیلی‌ها را در آن دیده بودم و بهشان غبطه خورده بودم.

دخترها و پسرهای 3-4 ساله

پیرزن‌ها و پیرمرد‌هایی که حتی قامتشان خمیده بود

و حتی‌تر آن‌ها که با ویلچر یا با عصا می‌رفتند.

 

از حوزه علمیه امام خمینی خداحافظی کردم با آخرین نگاه و از خاکی جاده به جاده وارد شدم.

یک عالمه زن و مرد، پیر و جوان، دختر و پسر، ایرانی، عراقی، بحرینی، عربستانی، افغانی، پاکستانی، حتی از کشورهای شرق آسیا و حتی‌تر توی همین ابتدای مسیر هم از مسلمان‌های اروپا می‌دیدم.

اینجا هنوز 380 تیر قبل از مسیر اصلی و آغازین پیاده‌روی اربعین بود و چقدر آدم اینجا بود.

دلم همراه هر کدامشان می‌شد

پیرزن‌های عراقی از همان قدم‌های اول روی صورتشان اشک داشت

شاید داشتند به ضریح اباعبدالله نگاه می‌کردند و سلام می‌دادند، شاید جلوی صورتشان حرم امیرالمومنین بود و شاید هم زیر لب دعای ندبه می‌خواندند. فقط می‌دیدم روی صورت برخی از عراقی‌ها اشک جاری است. زن و مرد. (البته خانم‌های جوان عراقی اغلب پوشیه دارند.)

 

یکی از موکب‌ها صبحانه خامه‌ی محلی می‌داد و روی آن مربای هویج می‌ریخت. نانش هم همان نان ماکویی معروف عراقی‌ها بود.

یکی دیگر از موکب‌ها تخم مرغ آب‌پز می‌داد، دیگری تخم‌مرغ نیم‌رو، بعدی شیر داغ می‌داد و یکی دیگر چایی.

این صبحانه‌شان بود و داشتند از مسافران کربلا پذیرایی می‌کردند. کسانی که خود هم مسافر کربلا بودند.

نزدیک به دو ساعت پیاده رفتیم تا ساعت 9 صبح شد. شماره‌ی تیرها را که نگاه کردم، دیدم نوشته تیر شماره «1».

این یعنی از اینجا تا حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام 1436 تا تیر فاصله بود. یعنی مسیر آغازین پیاده روی.

دیگر اینجا جوی باریک و رودهای منتهی به کربلا تبدیل شده بود به دریای عشاق سیدالشهدا و هر زائر ستاره‌ای بود در آسمان کربلاییان.

به این فکر می‌کردم که من چرا باید بین این‌ها باشم. واقعا هم برایم سوال بود که چرا من؟

خیلی‌ها از من دل‌داده‌تر بودند، خیلی‌ها دلتنگ‌تر و تقریبا همه‌ی کسانی که از می‌شناختم از من بهتر بودند. و باز تکرار سوال چرا من؟

 

توی مسیر شاید صدها آدم را به صورت خاص نگاه کنی، شاید هزاران نفر و حتی شاید بتوانی میلیون‌ها نفر را نگاه کنی

اما هر کدام با دیگری تفاوتی دارند. هرکس یک طور خاصی است که می‌فهمی آدم‌های این مسیر متفاوت هستند ولی هدفشان یکی است.

غم‌شان یکی است. عشق‌شان یکی است و راهشان هم.

به اطراف که نگاه می‌کردم یک خانم جوان روی دوشش پرچم کویت انداخته بود و تنهایی می‌رفت. او مسافر کربلا بود، از کویت.

آن‌طرف‌تر از مالزی یک عده آمده بودند و بعد از آنها یک پرچم بود از مردم هند.

جلوتر که رفتیم از مسلمانان کانادا و آمریکا هم پرچمی بود. با یکیشان که صحبت کردم می‌گفت از مسیرهای دیگر به اینجا آمده، یعنی اصلا آمده بودند که 10-12 روز پیاده روی کنند. پیاده آمده بودند حرم امیرالمومنین.

لبیک یا علی گفته بودند

بعد دوباره پیاده تا کربلا.

حتی در مسیر پرچم شیعیان تایلند هم می‌دیدی. تایلند همان‌جایی است که شب‌ها و روزهایش به کثیفی معروف است. شب‌هایی که در آن عده‌ی زیادی در کازینوها مشغول اند، این‌ها هم همان‌جا با اباعبدالله محرم را گذرانده‌اند

و حالا شدند مسافر کربلا.

و در این مسیر هرچه از مهربانی و خوبی عراقی‌ها بگویی کم است.

 

تا قبل از اینکه تیغ آفتاب بالا بیاید، سعی کردم هرچه در یادم از ندبه یادگار مانده را در دلم بخوانم.

بیشتر دنبال یک نفر می‌گشتم میان این آدم‌ها

هرچند می‌دانستم چشم‌های من آنقدر گناه کردند که نمی‌شود او را دید، ولی خیلی دنبال صاحبم گشتم.

اصلا مسیر پیاده روی اربعین مثل روز محشر است که دنبال صاحبت می‌گردی که پناه ببری

این سبب متصل بین الارض و السماء

این صاحب یوم الفتح و ناشر رایه الهدی

این مولف شمل الصلاح و الرضاء

این الطالب بذحول الانبیاء و ابناء الانبیاء

ایـــن الطالب بدم المقتول بکربلا

 

 

ان شاءالله ادامه دارد.

پی نوشت: در ادامه عکس‌های پیاده روی اربعین را هم خواهم گذاشت.

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

از اونجایی که می‌خوام سیاسی ننویسم تو این پست، پس اشاره‌ای به صحبت‌ اقای رییس جمهور در مورد منتقدان کم‌سواد نمی‌کنم.

40سانت برف نشسته بود همچین آدم صفا می‌کرد.

یه جا سر خوردم با کله اومدم زمین ولی خیلی صفا داشت چون روی یخ نبود، روی برف بود.

سه ساعت و نیم توی مسیر بودم تا رسیدم.

بله

بعدشم که دیگه کارای این هارد رو انجام دادیم و تموم شد الحمدلله.

امشب احتمالا ننویسم ولی از اونجایی که فردا نمیرم سرکار و پنجشنبه و جمعه تعطیلم، هم سعی دارم «اشک های رازدار» بنویسم اگر نگاهی به این قلم شکسته کنه حضرت اباعبدالله، هم قصد دارم «سفرنامه» بنویسم، هم «چرک-ت نویس».

ضمنا چند تا شعر خوب و عکس خوبم داریم

یه دست و هوراااااااااااااااااااااااااا

میخوام اندازه این یک ماه تو سه روز پست بزنم:D

 

ممنون از اینکه تو 2 پست قبل نظر دادید. و تصمیم بر موندن شد.

شما نمیخواید یه انتقادی، پیشنهادی چیزی بدید؟

همینجوری میخواید بر و بر منو نگاه کنید؟

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

امروز

یک روز بعد از شب حال بهم زن دیشب.

دیشب بهم ریختم

یادم نمیاد کِی خوابیدم ولی بیدار شدنم رو یادمه

ساعت 6 و نیم صبح پاشدم، نماز صبح رو خوندم، شیر و کیک خوردم و زدم بیرون.

باید میرفتم آموزشگاه رانندگی تا امتحان آیین‌نامه رو بدم.

دیروز 45 دقیقه خونده بودم، قرار شد شب بیام بخونم و شب هم حسابی اعصابم اومد سر جاش و کلا بیخیال شدم.

7 و 5 دقیقه توی آموزشگاه بودم. یک ساعت وایسادیم تا جناب سرهنگ خان محترم تشریفشون اوردن و برگه دادن

تست یک رو زدم

تست 2 و 3 جاش رو اشتباه زدم. 2 غلط.

فقط 2 غلط دیگه می‌تونستم بزنم و این 2 غلط اول چیزی بود که بلد بودمش

رفتم جلوتر

4 تا سوال موند.

30 تا تست بود همه رو زده بودم و4 تاش مونده بودم.

گفتم هر چه بادا باد فوقش با 6 تا غلط میفتم. تست‌ها رو  زدم.

20 نفر بودیم. دونه دونه خوند و گفت دوباره امتحان. تا شدیم 7 نفر و گفت قبول شدید. با 4 غلط قبول شدم.

به مغز حفظ کردنیم یک بار دیگه ایمان آوردم و خداروشکر کردم.

وقت واسه امتحان عملی دادن دیر بود و باید میرفتم سرکار

سوز خیلی زیادی بود. استخون آدمم می‌سوخت. ساعت 9 بود. رفتم و 10 و 5  دقیقه رسیدم میدون فلان

مجید زنگ زد گفت کجایی و گفتم نزدیکم. گفت وایمیسم باهم بریم (آخه همکار شدیم :D)

رسیدم باهم رفتیم داخل.

اون به کارهاش رسید. منم به کارهام رسیدم

ناهار رو رفتیم پایین خوردیم.

محسن هم اومد از بهشت یه موز برداشت.

بماند که باز هارد من رو از اون دفتر خراب شده نیاوردن به این دفتر خراب شده

بماند که قرار بود حقوق من رو بریزن ولی حواله کردن واسه ماه بعد

و بماند که سیستم هنگ می‌کرد و توی مخ بود

ولی روز خوبی بود. فردا هم هارد شماره 6 تموم میشه ان شاءالله و این یعنی من توی 5 روز کار 70 ساعت فیلم رو انجام دادم.

ساعت حدود 3 و 45 یا 4 بود که زدیم بیرون. توی مترو حسابی کنار هم چرت و پرت گفتیم تا نشسته بودیم.

مترو پیاده شدم و خطمو عوض کردم

رسیدم خونه

نماز مغرب و عشا شده بود. نماز خوندم. یک ساعت بیکار

بعد هم رفتیم فونبال

فونبال امروز خوب بود. هم زیاد دویدم با این شکم گنده، هم دروازه بانی خوب بود.

فقط یه شوت خورد توی فکم و هنوز درد می‌کنه.

 

فرق بالاشهر و پایینشهر اینه

پایینشهر سوز سرما میاد تا توی استخونات

ولی بالاشهر برف میاد

 

این عکس آشغالی رو هم مجید با اون موبایل آشغالیش گرفت.

 

یکی نیست بگه چرا عینک درب و داغونم که باهاش فوتبال بازی میکنم الان رو چشممه؟

پی نوشت: 4شنبه و 5شنبه ان شاءالله مطالبی رو توی نیوک لیدر و اینجا مینویسم. اینجا کوتاهتر، اونجا هم که مخصوص تحلیل‌هامه.

 

  • ماشیح