اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

یک-سال

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ق.ظ

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

شب اول رمضون 93 بود.

اذان صبح که گفت دل‌شوره گرفتم. از همون دل‌شوره‌هایی که قبل مرگ مادربزرگ و پدربزرگم گرفتم تا خبرش رسید.

چیزی نگفتم و رفتم بالا. یک ساعت گذشت خوابم برد.

ساعت 6 و نیم صبح بیدارم کردن. گفتن پاشو برو سر کار.

گفتم من که قرار نبوده امروز برم. اینو گفتم خودم فهمیدم برای چی بیدارم کردن.

عمو رفت...

عمو برای من یک عمو نبود. یک عموی مُرده هم نیست که بخوام بعد از مرگش خوبی‌ش رو بگم.

عمو بعد از یک سال هنوز برای من علی اکبر امام خمینی است. پاسدار، رزمنده. کسی که دو تا بچه داشت، ولی رفت جنگید. کسی که مثل صاحب اسمش برام یه عظمت خاصی داشت. مثل صاحب اسمش «عباس».

یک سال گذشته، اما برای من چند سال گذشت. حتی برام سخته به این فکر کنم که الان دو تا عمو دارم

ولی خداست و حکمت‌هاش. همین چیزهای دنیا هم هست که دنیاش می‌کنه. قراره بیایم و بریم. من به مرگ عادت دارم و خودم رو سعی کردم عادت بدم.

به حساب قمری اول رمضون، عمو فوت کرد و به حساب شمسی 8 تیر.

 

در احادیث اومده امام زمان روحی فداه که ظهور می‌کنه به اموات می‌گن اگر می‌خواهید در دولت کریمه ایشون زندگی کنید، می‌تونید.

خیلی وقته منتظر اون روزم. یه بار دیگه ببینمت. بعد هم ان شاءالله در سایه ولایت امام علی علیه السلام در دنیای دیگر 

شادی روحش لطفا صلوات بفرستید.

  • ماشیح

نظرات  (۱۲)

  • پیچک شیرازی
  • من دلم می خواد بیشتر بگم
    از دوتا عمو یک دانه عمه تنها دایی
    خاطراتی که داشتیم
    بعد از گذشت مدت کوتاه هنوز باور نبودشون سخت هست
    هر وقت قرار باشه برم دارالرحمه یا آستانه سید علاءالدین حسین با یک تشییع جنازه روبرو بشم وحشت می کنم و ترس همه وجودم رو می گیره. انقدر فوت این عزیزان سخت بود که دلم نمیخواد دیکه ببینم
    گفت برام خیلی دعا کن گفتنم خدا جوون و پیر نمیشناسه قرعه می ندازه و به نام یکی در میاد
    رفت و من موندم .....
    پاسخ:
    خدا بهتون صبر بده ان شاءالله
  • پیچک شیرازی
  • سلام علیکم
    عمو عمه دایی خاله نعمت های بزرگی هستند که هر کدوم می تونن تو زندگی نقش مهمی داشته باشند
    هر کس ممکنه برای از دست دادن عزیزش غمی داشته باشه
    بگه ای کاش بیشتر در کنارش بودم ! حیف گذشت ، در گذشت!
    انشاءالله خدا بهتون قوت دوری ازشون رو بده .
    جای ما اونجا خالی
    پاسخ:
    سلام
    خانم پیچک. خیلی خوش اومدین.
    ماه مبارک بر شما.

    لطف دارید
    ان شاءالله
  • سیدمحمدباقر سرافراز
  • عمو در ادبیات شیعه یک معنا دارد ، عباس

    خدا به دلت صبر دهد
    عمویت را با عباس شیعه مصاحب کند
    نه اتفاقا واسه همین دو قسمتی گفتم
    قسمت اول خیلی خوب بود، حتی یه جاهاییش خنده م گرفت
    خدایی تو فامیل و اقوام درجه یک کسیو نداشتم اینجوری باشه
    نگم حسودی، ولی واقعا دلم یه همچین عمویی خواست

    قسمت دوم هم جور دیگه!

    نابود شدن که صرفا ناراحتی محض نیست.
    خدا بیامرزتشون. از ته دل میگم با صالحین همنشین بشن :)
    پاسخ:
    یک دانه ای
    عمو نداری
    ولی بیا عموی خوبی بشو :)
    متاسفم که باعث ناراحتی تون شدم.این حرفها حرفهایی نیست که کسی از خوندنش شاد بشه.ادم اگر نمیتونه باعث شادی دیگران بشه چه خوبه لااقل باعث غمشون نشه.
    اما یکسال صبر کردم غمش دور شه. نمی خواستم فراموش بشه خاطراتش برام یا کمرنگ شه
    کامنت خانم مسیحا نابودم کرد.
    قسمت اولش به یک شکل
    قسمت دوم به شکل دیگه
    :(
    هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
    هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود...


    برای شادی روح همه اموات و بهره مندیشون از این ماه صلوات
    پاسخ:
    اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
    بسم الله الرحمان الرحیم
    پرستاره گفت چه برادرزاده خوبی هستی! گفتم اون عموی بهتری بوده
    پرستار از اتاق رفت بیرون. من موندم و عمو و خاطراتمون
    تو استخر باغ یکی از بستگان داشتم بازی میکردم. استخر خالی بود. یهو پمپ ابو زدم. یه لوله قطور شروع کرد اب ریختن داخل استخر. سه چهار سالم بیشتر نبود. یکم دیگه بازی کردم. اب داشت می اومد بالا. تند تند از پله های کنار دیواره استخر اومدم بالا و اومدم بیرون از استخر. استخر پر از اب شد. بابا و عموها و باباحاجی رفته بودن تو اب. منم نگاشون میکردم. عمو گفت میخای تو هم بیای؟ سرمو تکون دادم. گفت بیا پشت عمو گردن عمو رو محکم بگیر. خودمو چسبوندم بهش. عمو تو اب اروم شنا میکرد و منم محکم گرفته بودمش...
    یه صحنه از جبهه رفتنش رو یادمه. خداحافظی کرد و رفت و بچه هاش که کوچیک بودن پشت سرش گریه میکردن.
    خیلی دوستمون داشت. ما و اونا و باباحاجی با هم زندگی میکردیم. وقتی خونه دار شدن و رفتن کلاس چهارم بودم. درسم افت کرد. خیلی بهش عادت کرده بودم و رفتنش سخت بود.
    من و برادرم گاهی می رفتیم خونه شون دو سه روز می موندیم. عمو باهامون بازی میکرد. مینشست زمین، دستاشو پشت سرش میگذاشت. بعد میگفت دو تا دوتا اویزون شید و محکم بچسبید میخام بچرخونمتون. من و پسرش که تقریبا هم وزن بودیم یکی این دستشو میچسبیدیم یکی اون یکی. تاکید میکرد دستاتونو ول نکنیدا! بعد پا میشد میچرخید و میچرخید. پاهای ما میرفت هوا. درست مثل پره های هلی کوپتر. عمو قوی بود...
    تو هال خونشون وسطی بازی میکردیم. وقتی خسته میشدیم عمو میرفت وسط میگفت منو با توپ بزنید. برای اینکه بهمون انگیزه ادامه بده زبون درازی میکرد. ما هم حرصی میشدیم با شدت توپو به طرفش پرت میکردیم. عمو هم بازی ما بود...
    صبحها عمو بعد از نماز که ما میرفتیم میخوابیدیم دوباره با صوت قشنگش اروم قران میخوند. وقتی هم که تو ماشین مینشستیم تا ما رو برگردونه خونه همیشه شروع میکرد به خوندن ایت الکرسی و چهار قل.
    سال روزه گرفتنم بود. رفته بودیم یزد. میخاستم با بچه ها بازی کنم. از طرفی همه از من کوچیکتر بودن و روزه نمیگرفتن. یادمه عمو ما رو برد صحرا. یخورده بازی کردیم. بعد بچه ها میخاستن چیزی بخورن. گفت بچه ها برید پشت تپه. به من گفت مسیحا بیا بریم تو کرت گندم، گندما رو ببینیم. من میرفتم و ازش سوال میکردم. اونم جواب میداد فقط برای اینکه سر من گرم شه و روزه برام راحت تر باشه.
    تو راه تا یزد پیکان نخودی رنگ ما و پیکان اجری رنگ عمو معمولا پشت سر هم میرفتن. هر وقت ماشین اونا جلو میزد عمو زبونشو در میاورد و میخندید. بچه هاش دست تکون میدادن برای ما. ما هم هی به بابا میگفتیم بابا عمو اینا جلو زدن. تو رو خدا شمام بزن جلو. بابا زیاد گوش نمیکرد. اهل این حرفها نبود. اما وقتی میدید عمو شیطونی میکنه یهو سرعتو زیاد میکرد ما میزدیم جلو و اونوقت ما بودیم که برای اونا دست تکون میدادیم و بالا پایین میپریدیم.
    عمو خیلی شوخ و شنگول بود
    هر وقت بهش میگفتم سلام میگفت:
    سلام به روی ماهت
    به چشمون سیاهت
    ای قرص ماه چاری ده (چارده)
    خوش اومدی به به
    تو جلوه ی اب حیاتی والا
    شیرین تر از شاخ نباتی والا
    به من میگفتن تو دیگه نمیای
    خوشم اومد گل گفتی باریکلا
    حالا باید خونمونو واست چراغون کنم
    سر تا سر کوچمونو اینه بندون کنم...


    بزرگتر که شدم بیشتر با هم بحث سیاسی میکردیم. هم نظر نبودیم. اما هم دل بودیم. عمو خیلی سعی میکرد منصفانه قضاوت کنه. این یکی از بارزترین خصوصیات اخلاقیش بود. خصوصا در سالهای اخر عمرش این تقوا و انصافش مضاعف شده بود.

    خیلی دوستمون داشت. با تمام وجود میگفت فدات شم. احساساتش لفظی نبود. واقعی بود. خیلی احساساتش رو بروز میداد. کافی بود یه لباس قشنگ بپوشی. میگفت: «به به چه لباس قشنگی، البته این تو هستی که به این لباس جلوه دادی!».

    ...

    ...

    خاطرات قشنگ زیاد داشتیم با هم...



    سال 92 بود. عمو خیلی درد داشت. گفتن دردش زیاد شده. رفتیم دیدنش. دلم شور میزد. یه چیزی ته دلم میگفت یا تب مالته یا خدایی نکرده...
    وقتی ازمایشاتش رو بردیم به دکتر نشون دادیم معلوم شد سرطان داره
    قرار شد بریم مطب دکتر برای شیمی درمانی
    دکتر اونجا اسم بیماری رو نیاورد.
    زنگ زدم به مطبش و گفتم اگر ممکنه جلوی روی عموی من اسم بیماریش رو نگید. درمان کنید. دکتر قبول کرد.
    رفتیم مطب. عمو رفت تو اتاق. بعدها فهمیدم به دکتر گفته بوده دکتر من میدونم بیماریم سرطانه. اما به برادرزاده م و خانمم چیزی نگید. اسم شیمی درمانی رو نیارید. ناراحت میشن.
    من فکر میکردم عمو نمیدونه و عمو هم فکر میکرد من نمیدونم. چند ماه گذشت. همه کم کم فهمیدن. روزای سختی بود. هر بار با عمو میرفتم مطب برای شیمی درمانی. عمو روز به روز ضعیف تر میشد. تزریقای تو خونه ش رو خودش انجام میداد. یه روز رفتم خونه شون. زنعمو باید میرفت جایی. چهار پنج ساعت با عمو تنهایی حرف میزدیم. از زمان جنگ. از زمان انقلاب. از قضیه ی توده ایها. از قضیه بنی صدر. از جنگ. من میپرسیدم و عمو جواب میداد. یدفعه عمو گفت میتونی سرم منو وصل کنی؟ گفتم من تا حالا اینکارو نکردم. انژوکت تو دستش داشت. گفت یادت میدم. امپولا رو باید بشکنی بریزی تو سرم و ... گفت دستم دیگه جون نداره امپولها رو بشکنم. چقدر شنیدن این حرف بزام سخت بود. برای خودش هم.
    کسی که یه عمر برای من مظهر قدرت بود حالا نمیتونست امپول خودش رو بشکنه و بریزه تو سرم.
    گفتم عمو ممکنه من در اینده خدایی نکرده بیماری شما رو بگیرم. اگر شما خوب بشی مثل منی با خودم میگم عمو خوب شد پس منم خوب میشم. خوب شدن شما روی خیلیا تاثیر میذاره. باید خوب بشی. گفت اره. دکتر گفته بود باید پیاده روی کنه و اب زیاد بخوره. هر دوش براش سخت بود. یادمه زنگ میزدم خونه شون. به زنعمو میگفتم عمو امروز راه رفته؟ میگفت نه. میگفتم سعی کنه راه بره حتی یه دور. زنعمو میگفت هر وقت بهش میگفتم مسیحا گفته راه برو پا میشد راه میرفت. زنعمو میگفت هر چی رو که میگفتیم مسیحا گفته انجام میداد. رابطه مون خیلی خیلی نزدیکتر از قبل شده بود. عمو سعی میکرد واقعا سعی میکرد با بیماریش مبارزه کنه، بخاطر همه ی ما. بخاطر زن و بچه ش.
    قرار بود بعد از عید پیوند مغر استخوان بشه
    یه سری ازمایشاتش مونده بود. گفتم عمو بریم 27 و 28 م اینا رو انجام بدیم که بعد از عید ان شا الله بری برای پیوند. گفت عمو الان حالم زیاد خوش نیست. باشه برای بعد عید. گفتم باشه.
    تو اون شیش ماه بیماریش هر روز دوبار به خونه شون زنگ میزدم و حالش رو میپرسیدم معمولا. روزای اخر که زنگ میزدم میدیدم که گاهی صداش گرفته ست. میگفتم عمو خوبی؟ میگفت داشتم استراحت میکردم. بعد از رفتنش فهمیدم درد داشته و به زنعمو گفته بوده وقتی مسیحا زنگ میزنه بهش نگو من درد دارم، ناراحت میشه. میگفت داشتم استراحت میکردم.
    قرار بود بریم سفر. سفر یجورایی مجبوری بود چون باید برای کاری میرفتیم. گفتم شما برید من وامیستم عمو که خوب شد بعدا میام مسافرت. شب سال تحویل بود. گفتن میای بریم خونه عمو اینا؟ گفتم نه. شما که میخاید فردا برید مسافرت برید. من فردا میرم خونه شون میمونم این مدت رو.
    چند دقیقه مونده بود به سال تحویل. زنگ زدم. پسرعمو گوشی عمو رو جواب داد گفت مسیحا حال بابام اصلا خوب نیست مشاعرش رو از دست داده انگار. ناراحت شدم. تو دلم گفتم چرا جلوی عمو اینجوری میگه. گفتم گوشی رو بده به عمو یکم باهاش صحبت کنم. گفتم عمو جان چند دقیقه دیگه سال تحویله. ان شا الله سال دیگه سال خوبی برامون باشه با سلامتی شما. عمو هیچی نگفت. فهمیدم حالش واقعا بده. به روی خودم نیاوردم. گفتم عمو ان شا الله فردا میام با هم بیشتر حرف میزنیم. کاری نداری؟ گفت مسیحاااا . دیگه هیچی نمیتونست بگه. چند لحظه گوشی رو نگه داشتم میخاست حرف بزنه اما نمیتونست. خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم
    بعد از قطع کردن گوشی من لحظاتی بعدش حالش بد شده بود و بیهوش شده بود
    رفتیم بیمارستان و از اونجا بردیمش بیمارستان شریعتی
    اونجا بهش دارو زدن. شب پیشش نموندم. دو سه روز تو شک بودم. روز سوم گفتن بهوش اومده. گفتم میرم میبینمش. مانتو سفیدم و روسری زردم رو سر کردم. عمو رنگ روشن خیلی دوست داشت. از اورزانس اورده بودنش بخش، وقتی وارد اتاق شدم تا منو دید چشمک زد و لبخند زد. رفتم جلو. نمیتونست درست حرف بزنه. رفتارش مثل ادمایی شده بود که از یه دنیای دیگه اومدن. روسریم رو گرفت تو دستش. گفتم قشنگه؟ سرش رو تکون داد. بعد دستامو گرفت تو دستش. برد زیر ملافه ش. اینقدر محکم انگشتامو گرفته بود که ترسیدم بشکنه. اروم دستمو از تو دستش دراوردم. عمو یه لحظه تو این دنیا بود و یه لحظه نبود. یادم نیست لحظه اخری که ازش جدا شدم چی بهش گفتم. اومدم بیرون از اتاق. فکر میکردم چرا عمو اینجوری شده؟ اما دایم به خودم میگفتم حتما بهتر میشه. این حالتا بخاطر بیهوشیهاییه که براش اتفاق افتاده. اون شب عمو رفت تو کما و دیگه تا روز رفتنش باهاش حرف نزدم.
    تمام مدت بیماریش، تمام مدتی که تو بیمارستان بودیم حتی یه لحظه به خودم اجازه ندادم نا امید بشم.
    دکتر اومد دید دارم دست و پاشو ماساژ میدم. اروم به اون یکی گفت میدونن وضعیت مریضشون رو؟ گفت فکر میکنم میدونن. شروع کرد که بیمار شما وضعیت خوبی نداره. گفتم بالای سرش اینجور صحبت نکنید. دوست ندارم این حرفا رو بشنوه. گفت ایشون تو کما هستن نمیشنون. حرف زدن باهاشون فایده نداشت. اونا نمیفهمیدن که بیمار تو کما هم میشنوه. به دکتر گفتم وقتی باهاش حرف میزنم گاهی انگشتش رو کمی فشار میده رو دستم. گفتم جدیدا پلک میزنه. گفت اینا رفلکسهای طبیعی بدنه. واقعا نمیفهمید که بیمار کمایی با مرده فرق داره. عمو میفهمید. وقتی بچه هاش باهاش حرف میزدن نفسهاش عمیق میشد. گاهی صورتش جمع میشد به حالتی که بخاد گریه کنه. نزدیک سه ماه گذشته بود از حالت کمای عمو. دکتری که حتی لایق نمیدونم اسمش رو بذارم دکتر اومد بالای سرش گفت ایشون رفتنی هستن. مراقبت هاشون رو میاریم پایین. این پانسمان بستری که براشون استفاده میشه هزینه ش زیاده. ایشون هم که بالاخره قرار نیست زنده بمونن، پس پانسمان معمولی استفاده کنیم براشون. از حرفش ناراحت شدم. منی که تو این چند ماه همیشه شاد و شنگول خودمو نگه داشته بودم اونروز هفت هشت ساعت یه بند گریه کردم. تا اون روز هزینه پانسمانش رو خودمون داده بودیم و تازه چند روز بود این طرح تحول سلامت اومده بود و دکتر داشت ادای حسابدارای بیمارستان و مسئول بیمه رو درمیاورد. دکتر اومد گفت فایده نداره. ببریدش خونه این چند روز پیش بچه هاش باشه. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. گفتم ما هیج جا نمیبریمش. اونجا با دکتر کلی دعوا کردم و بعدش هم رفتم ازش شکایت کردم.
    پنج شنبه بود. از کیفم یه تقویمم رو دراوردم که یه چیزی رو نگاه کنم. یهو دیدم ملافه ی عمو داره به شدت میلرزه. سرمو اوردم بالا. عمو دوباره تشنج کرده بود. سریع پرستارو خبر کردم. اومد امپول زد و عمو اروم شد. اما بعدش فهمیدم که خونریزی شدید مغزی کرده.
    فشار عمو هی اومد پایین و پایینتر. 11 رو هفت. 10 رو پنج. شیش رو چهار. سه رو دو. به پرستار و دکترا گفتم. گفتن روند طبیعیشه. گفتم یعنی چی؟ گفتن یعنی کاری نمیشه براش کرد.
    پرستار گفت بهتون تسلیت میگم. گفتم یعنی چقد وقت دیگه شما حدس میزنید بره؟ گفت از دو سه ساعت تا نهایت دو سه روز دیگه. گفت به زن و بچه هاش و خواهر برادرش بگید تا اخر شب بیان ببیننش.
    رفتم در گوش عمو گفتم عمو، عمو رضا هفته دیگه میاد. دخترتم رفته امتحان بده. دکترا چرت میگن. کمک کن حالت خوب بشه. شما همیشه برای ما مظهر مقاومت بودی. من میدونم صدامو میشنوی. کمک کن خوب شی دخترت میاد ببینه بهتر شدی.
    عمو بازم حرفمو گوش کرد. نه روز دیگه دووم اورد. تا یک روز و نیم قبل رفتنش هم باورم نمیشد رفتنی باشه. گفتم به مو میرسه اما پاره نمیشه. همش به خدا میگفتم خدایا شفا دادن برای تو عین اب خوردنه، بلکه راحت تر. حرفای دکترا و پرستارا تو گوشم نمیرفت. میدونستم از لحاظ علمی امیدی نیست اما امید داشتم تقدیر چیز دیگه ای باشه.
    اما یک روز و نیم قبلش یعنی جمعه از ساعت چهار تا دوازده شب نوبت من بود. رفتم پیشش. دکتر گفته بود هر جای تنش که دیدید داره زخم میشه بهش پماد عسل بزنید.دستشو زدم بالا. لباسشم کنار زدم تا اگر جایی از تنش قرمز شده پماد بمالم. بدترین لحظه زندگیم اون لحظه بود. دست عمو، پای عمو، بدن عمو، هیچ جایی نبود که سالم باشه. همه زخم!
    اونجا گفتم خدایا من امید به شفا داشتم اما اگر خواست تو به رفتنشه و ما داریم اصرار زیادی میکنیم و زورکی نگهش میداریم راضی به زجر کشیدنش نیستم دیگه.
    دوازده شب اومدم خونه. به مامان گفتم عمو رفتنیه دیگه، مگر خدا بخاد و برش گردونه. عمو، اون عموی سابق نیست. رفتنیه.
    شنبه من بیمارستان نبودم. اخر شب شنبه از ساعت دوازده تا هشت صبح قرار بود برادرم پیشش باشه. عمو حالش بد شده بود. بابا و عمو و دایی هم رفتن پیش عموعباس. عمو یکم حالش ثابت شده بود. برادر گفته بود برید شما خونه سحری بخورید. به محض اینکه اینا از بیمارستان پاشونو گذاشتن بیرون عمو ضربانش اومده بود پایین و پایین و تموم. میگفت عمو اینقدر راحت تموم کرد که باورم نمیشد. رفتم به پرستار گفتم خط ضربانش صاف شد. اومده بود و تنفس مصنوعی داده بود و ...
    عمو رفته بود

    عموی عزیز، با اون صورت خندانش، با اون بازوهای قویش با اون دل مهربونش، با اون زبون گرمش که هر وقت ما رو میدید یجوری تحویلمون میگرفت انگار اسمون سوراخ شده ما افتادیم پایین، رفت

    روحش شاد. از خدا میخام توی همین دنیا دوباره ببینمش. در کنار حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ:
    :((

    خدا رحمتشون کنه.
    همنشین ائمه و پیامبر باشن ان شاالله.

    ماه رمضان هم مبارک! دعا کنین زیاد.
    پاسخ:
    مگه خواب ندارید شماها؟
     :v 
    مثلا من خوابم ;P

    قربونت. 
    بر تو هم مبارک
    تو هم دعا کن مارو
    راستی!
    ماه رمضانت مبارک :)
    ما این ماه دعا کن
    چون ما واسه بعد از این ماه تو زیاد دعا کردیم P:
    پاسخ:
    ماه تو نیز مبارک
    ان شاءالله ما تو همین ماه واست دعا میکنیم! :v


    پی نوشت: علی مجنون هم دعات میکنه :D
    خدا بیامرزتشون.
    فاتحه و صلواتی نثار روحشون :)
    پاسخ:
    مقسی بوکو رفیق جان
  • آبجی خانوم
  • اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

    قرین رحمت حضرت حق باشند ان شاءالله
    پاسخ:
    ممنون لطف دارید
    ان شاءالله
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی