اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

کریم‌النفس مدینه

يكشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ

آن‌ها که خیبر را به یاد داشتند، خوب می‌فهمیدند این علی، چقدر حیدری است

آن‌ها که در بدر و حنین کنار پیغمبر بودند، خوب می‌شناختندش

من هنوز حکمت این را نفهمیدم، چرا آن اندک پیرمردها، چرا آن‌ها؟ چرا تیغ نینداختند و نگفتند که این پیغمبر کربلای حسین است...

 

ساعتی گذشت

یک بار دیگر آمد کنار پدر ایستاد.

اباعبدالله را باید می‌دیدی. وقتی علی اکبر برگشت و دوباره می‌خواست برود، چه حالی داشت.

می‌دانست این رفتن دیگر بازگشتی ندارد. داشت اسماعیل‌ش را قربانی می‌کرد.

چه قربانی‌ای....

 

روی پا بند نبود. مُدام روی نوک پا می‌ایستاد و قتلگاه را می‌دید.

هر بار که صدای تکبیر عباس علیه‌السلام می‌آمد، زن‌ها در خیمه‌ها می‌فهمیدند علی‌اکبر به کام مرگ فرستاده‌شان

اما... بعد از مدتی

تا آمد تیغه‌ی شمشیرش را بکشد

دیدم اباعبدالله رنگ به رخسارش نماند

یک‌باره دلش ریخت

صدای عموی بچه‌ها هم قطع شد

ضربه‌ی اول را هنوز نزده بودند که ضربه‌ی بیستم و سی‌ام به پیکر علی رسیده بود.

خوب شد زره پوشیده بود...

 

روی اسب افتاد و خون چشمان اسب را گرفته بود.

همان‌جا صدا زد بابا...خداحافظ

به خودم می‌گفتم کاش کمی زودتر یا کمی دیرتر اباعبدالله را صدا می‌زد

آخر اباعبدالله وقتی رسید، چند متری مانده به بدن علی‌اکبر، خودش را از روی زین اسب انداخت زمین

پاهایش دیگر نمی‌کشید

نمی‌توانست روی پا راه بیاید

خودش را می‌کشید

می‌کشید یک قدم با زانو، یک قدم با سینه

از آن‌جا که افتاده بود، تا اینجا که به سر علی اکبر رسیده بود و تا چندین متر بعد از او، شده بود پر از علی

گفتم حکمت اینکه به علی، کریم‌النفس می‌گفتند را اینجا فهمیدم

خواست از سفره‌اش هرکس چیزی بردارد. آنقدری رسید که آخرین نفر توی کوچه‌ای که باز شد تا علی‌اکبر با اسم به آن برسد هم سهمی داشته باشد.

آنقدری رفت سمت دشمن که آخرین‌ها هم سهمی داشته باشند

آنقدر که وقتی اباعبدالله از آن بالا می‌دید، فقط شمشیرهای بالا رفته را بتواند ببیند

خوب شد علی‌اکبر زره پوشیده بود

با آن همه، وقتی دست برد زیر بدن، نتوانست بلند کند

اصلا نمی‌شد بدنش را جمع کرد

انگشتی این سمت

دستی آن سمت

پایش چند متر آن طرف تر...

صدایش درنمی‌آمد، اما هرجور بود جوانان بنی هاشم را صدا زد. گفت بیایید برادرتان را به خیمه ببرید.

علی، اکبر رفته بود، به وسعت دشت شده بود و موقع بازگشت به خیمه‌، چند علیِِ اصغر آورده بودند.

 

 

آه از کوچکی من...

و آه از دستی که به وقتی به علی‌اکبر می‌رسد، می‌لرزد و آه از قلبی که یاری نمی‌کند و آه از مددی که برای نوشتن از او نصفه و نیمه می‌شود.

و آن نصفه کاره بودنش را هم دلیل است...

 

یاعلی

  • ماشیح

نظرات  (۱)

علی، اکبر رفته بود، به وسعت دشت شده بود و موقع بازگشت به خیمه‌، چند علیِِ اصغر آورده بودند.



قلمتون روان...
بنویسیدبازهم...بیشتر/خیلی بیشتر...
پاسخ:
سلام
ممنون
و ما رمیت اذ رمیت، ولیکن الله رمی

اگر عنایت کنن، چشم.
البته این چند روز که نبودم.
ولی محرم و صفر هنوز جاری هستند...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی