روزنوشت. 5ام شهریور 1360+33
از دوشنبه شروع میکنم.
دوشنبه سوم شهریور 1393
هارد رو تموم کردم و فرستادم بره. آقای دال از فردا قراره بره ماموریت و حدود دو ماه نیست. هنوز نمیدونم تکلیف کار من چی میشه، اما بالاخره متن فیلم تایید شد.
البته فیلم مستند هست، ولی خوشحالم کسی که تاییدش کرده همونیه که سید روح الله بهم گفت با آدمی شروع کردی کارت رو که سطح توقعش انقدر بالاست که خیلی کم چیزی رو میپسنده.
و این متن رو پسندید الحمدلله.
شب شد. رفتم مثل هر دوشنبه دیگه فوتسال. یعنی با محسن رفتیم.
اولای بازی خوب بازی نکردم. راستش دوست داشتم برم جلو و بقیه میخواستن وایسم دروازه.
تقریبا نصف بازی که گذشت موتورم کم کم راه افتاد. یه گل زدم، اونم به قول بچهها با پای غیرتخصصی :D بعدش هم سه تا پاس گل دادم. بعدش هم تصمیم گرفتم در اوج خداحافظی کنم برم دروازه وایسم.
دروازه هم چند تا توپ رو گرفتم. خصوصا یکی از بچه ها یه شوت خیلی محکم زد که کسی باورش نمیشد بگیرم.
بعد هم اومدیم خونه.
دست و پایم به خاطر کوه نوردی درد میکند.
اگر بچهها اصرار نمیکردند در خانه میماندم و به امور مملکت میرسیدم.
سه شنبه. روز بعد دوشنبه.
اومدیم دفتر. یه خورده الکی نشستیم.
حسام رو دیدیم. مثل روزهای قبل گفت حله حاجی. در حال پیگیریه. من هم سری تکون دادم و تشکر کردم.
رسیدم خونه و تا شب دو مطلب نوشتم توی وبلاگ. بعد هم چند تا وبلاگ وسایت دیگه رو دیدم.
دیشب خوابم نبرد. یعنی اصلا خوابم نبرد و تا الان بیدارم.
این بیدار بودن رو دوست ندارم. چون بیدار نیستم. فقط چشمام میبینه. چشمام باز نیست!
چهارشنبه.
امروز.
اومدم دفتر. ساعت 11 رسیدم. آقای دال فردا میره ماموریت. معلوم نیست این مدت کار باشه.
ولی کار تدوین فیلم رو ان شاءالله از هفته بعد با محسن شروع میکنیم.
محسن داره متن اون یکی کار رو هم مینویسه.
دایی قرار بوده دوربین رو بخره و تا قبل رفتنش یعنی فردا بهم بده. (آقای دال، دایی نیست.) هنوز که خبری نیست.
من هم دیدم کاری ندارم. گفتم بیام بشینم اینجا و ببینم چی به چیه.
.....................................................................................................................................
.................................................................................
............................................................................................
...............................
................................................................
...........................................................................................................
.....................................................................................................................................................
...........................
(توسط ممیزی وبلاگ حذف شد.)
شب خونه عمو اینا دعوتیم.
عموی کوچک. یعنی بهتره بگم کوچکترین عمو.
راستی
پیروزی مقاومت تبریک گفتن دارد. جایش هست پرچم بلند کنی ببری بیرون در شهر بچرخانی.
اما «جای»ش نیست.
ثمره «مقاومت» 2200 شهید و بیش از 10هزار زخمی بود. 51 روز یک شهر بمباران شد. همه چیز «نابود» شد. اما «عزت نفس» ماند. آخر هم اسراییلیها «مجبور» شدند شروط حماس را بپذیرند.
ادامهاش رو هم حذف کردم. سه خط بعدی رو. باید بعضی حرفها رو خورد. قول دادم توی حرف زدن «مراقبت» کنم.
- ۹۳/۰۶/۰۵
خب نظرم فقط تو این قسمت از متن بود!!!