اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

یــازیـنـب لاتنوحینه

سه شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۲۱ ق.ظ

چهل روزی است از روز واقعه گذشته است.

بازگرداندند ایشان را به کربلا.

از دور کاروانی به سر قافلگی علی بن حسین نمایان است.

این که علی بن حسین را از راه دور هم می‌توانی بشناسی، به این خاطر است که با تمام مصائب، نوری در چهره دارد که فرسنگ‌ها دورتر را روشن می‌کند. از دور شبیه برادرش علی -اکبر را می‌گویم- می‌نماید.

در آن بیابان تاریک، چراغ محفل علی بن حسین است و بقیه پشت سر او به راه افتاده اند؛ عمه‌ها پشت سرش و بعد زن‌ها، بچه‌ها و زنان اصحاب.

جابر بن عبدالله انصاری زیارتش را کرده و رفته است.

دیگر فقط آل‌الله مانده‌اند و کربلا.

وارد شهر که می‌شوند انگار خاک بیابان هم می‌خواهد گریه کند. این انگار هم که می‌گویم، از بسته بودن گوش دل من است، والا اگر گوش شنیدن داشته باشی، هنوز صدای شیون ریگ بیابان را خواهی شنید.

اینجور وقت‌ها یکی می‌رود سراغ پسرش، یکی سراغ شوهرش، دیگری می‌رود بالای قبر برادرش می‌نشیند و آرام گریه می‌کند، اما اینجا همه ایستاده‌اند و خیره به یک نفر نگاه می‌کنند.

نمی‌دانم چه مصلحتی بود روز عاشورا گفتند بیا داخل گودی قتلگاه را نگاه کن. فقط می‌شد ببینی. حتی وقتی خواستم یک نیزه را بیرون بکشم، نگذاشتند. اما الان بالای تل ایستاده ام. باز فقط می‌شود دید.

البته این بار گرد و خاک بلند نشده است. شاید به خاطر این است که خون روی چشم اسب علی اکبر را نگرفته است تا راه را گم کند؛ شاید هم به خاطر سر ارباب است.

سر ارباب را برده اند با خودشان. کار تمام شده و این سکوتِ بعد از توفان است.

داشتم از بالا نگاه می‌کردم. همه یک نفر را می‌دیدند. یک زن.

زینب سلام‌الله علیها چند لحظه خیره ماند به علقمه، بعد آرام رفت سمت قبر حسین علیه‌السلام. رفت سراغ برادرش، پدرش، شوهرش، مادرش. رفت سراغ همه‌اش. هرچند دیگر از آن همه، هیچ نمانده بود. هرچه بود برداشته بودند. یکی انگشتش را، یکی دیگر انشگتر را. یکی آمده بود پیراهن کهنه‌اش را هم از تن درآورده بود. یکی از راه رسید سرش را با خودش برد. سری که سرّالله بود را. گذاشت روی یک تشت.

بی‌خود نبود چندین با بین راه‌ها دستش را می‌گذاشت پشت دست دیگرش، به جایی خیره می‌شد و می‌گفت:

«از نشانه‌های فرومایگی دنیا در پیشگاه خدا آن است که سر یحیی برای زنی بدکاره از بدکارگان بنی اسراییل پیشکش برده شد.»

حالا سرش را بدکارگان و بدکرداران بعد از شش و نیم قرن دست به دست می‌چرخاندند.

داشتم می‌گفتم... از آن همه، هیچ نمانده بود.

آنقدر نمانده بود که عده‌ای آمدند دیدند هیچ گیرشان نیامده، بدنش را با دندان‌هایشان گاز می‌گرفتند.

شاید از آن «اندک»، اندکی هم گیر آن‌ها آمد، اما بعد از آن‌ها دیگر هیچ نمانده بود.

فقط مانده بود یک تن پر از نیزه شکسته، تکه‌های پریده شمشیر، تیغ‌های نصفه و نیمه و چند رگ که یک نفر بیاید آن‌ها را ببوسد.

 

آرام خم شد، زمین را بوسید.

صدایش که بلند شد، بقیه هم انگار منتظر بودند بهشان اذن داده شود.

کم کم صدای هرکسی بلند شد. صدای کودکان، صدای زنان، صدای عمه‌ها...

حتی علی هم اشک می‌ریخت. هرچند آرام‌تر از بقیه.

چند دقیقه‌ای روی خاک برادر بود. کم کم بلند شد رفت سمت علقمه.

از اینجا -تل- تا علقمه فاصله زیاد بود. نمی‌شد خوب شنید چه می‌خواند عمه سادات.

اما انگار صدایی بلند شده بود، می‌گفت:

«یا زینب لا تنوحینه...»

صدای سوزناک زینب بالای قبر عباس کار خودش را کرده بود.

از عباس از هیچ هم کمتر مانده بود. آنقدر کم‌تر که وقتی عمه‌ و بچه‌ها رسیدند آنجا، چند نفر غش کردند.

باورشان نمی‌شد این قبر نیم متری، مدفن سقا باشد...

 

 

من مانده‌ام بالای تل زینبیه.

دیگر هر بار که می‌خواهم نزدیک شوم، آخر آخرش بالای همان تل است.

پایت که لنگ باشد، جا می‌مانی از همه چیز.

«همه». فهمیدی که «همه» که بود؟

پایت که لنگ باشد، از حسین جا می‌مانی.

جامانده ام.

برای همین این‌ها دیگر هوای پریدن ندارند و هوای پریدن نمی‌دهند. پای کُمیت‌ات لنگ می‌زند انگار.

 

 

 

تقدیم به عمه سادات، حضرت زینب سلام الله علیها، به امید گوشه‌چشمی.

  • ماشیح

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی