اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

خاطرات آقای آبی رنگ، قسمت چهارم

يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۲ ب.ظ

اس ام اس اومد واسم. دیدم نوشته سریع برو موسسه!

رفتم داخل دیدم سمت مدیریتی همه اعضا برداشته شده و فقط مدیریت باقی مونده.

واقعیت خندم گرفته بود. خیلی حرکت مضحکانه و البته کودکانه‌ای بود. خندم گرفته بود و متعحب بودم از اینکه همچین آدمی با اخلاقیات خاصش چرا دست به همچین کار بچگانه‌ای زده؟

خب اصلا گیریم من و چند تای دیگه بد بودیم و باید کنار گذاشته می‌شدیم (حالا با فرض اینکه استعفا نداده بودیم و بدی از ما بوده)، بقیه چرا باید سمت مدیریتیشون گرفته می‌شد؟

بعد از چند ساعت هم موسسه تعطیل و درش بسته شد.

واسه اون‌هایی که فکر می‌کردن موسسه بسته شده خیلی سخت بود. همینطور یه عده هم که به من گفته بودن کاری کنید، فکر میکردن من کاری نکردم و خب الان خوش خوشانمه!

اما واقعا و از صمیم قلب یقین داشتم اینها جز فیلم سینمایی نیست و بزودی موسسه باز میشه. فقط برام جالب بود ببینم چطوری و با چه ژانگولربازی جدیدی؟

حالا اینایی رو که میگم ممکنه یه کم پس و پیش باشه چون دقیق دقیق یادم نیست تقدم و تاخرش، اما بعد از یک یا دو روز خبر رسید موسسه دوباره باز شده و ایکس، ایگرگ، زد و وای ارتقاء درجه پیدا کردن، بهمان و فلان همون درجه موندن و چند نفر هم رتبه‌شون کم شده.

این خبر که به من رسید من تقریبا کرمانشاه بودم و تو راه کربلا واسه پیاده روی اربعین.

نمی‌دونستم بخندم، بی‌تفاوت باشم یا گریه کنم واسه مجموعه‌ای که با کربلای قبلی عهدمو محکم کرده بودم و قول بودن تا درست بودنش رو داده بودم؟

به اونی که پیام داده بود گفتم دیدی گفتم همینجوری میشه؟ زیاد نمی‌خوام الان خودمو درگیر کنم ولی بعد که برگشتم صحبت می‌کنیم.

جالب بود برام. بین اون 5-6 تایی که ارتقاء گرفته بودن فقط یک یا دو نفر همونایی بودن که من هم گفته بودم باید ارتقاء بگیرن و بقیه‌شون دقیقا کسانی بودن که قرار بود عزل بشن یا رتبه مدیریتی‌شون کم‌تر بشه. چراییش هم قبلا گفتم، واسه اینکه دوستمون گفته بود بررسی کن، امار بگیر و اطلاع بده و بعد از اطلاع من هم موافقتش رو اعلام کرده بود و هم قرار بود تو همون روزها این تغییرات انجام بشه.

البته نه فقط اون تغییرات که کلا سیستم مدیریتی قرار بود عوض بشه و با پیشنهادی که داده بودم، قرار بود به طرز خاصی مدیریت مثل قانون اساسی جمهوری اسلامی بشه. برای درگیر شدن مدیرها و کسانی که به موسسه سر میزدن و اینکه حس کنن اثر بیشتری میتونن داشته باشن.

طرحش رو هم سه چهار بار بررسی کرده بودم و شبهاتی که ممکن بود داشته باشه، نواقصش و ... رو برطرف کرده بودیم.

 

خلاصه دیدم کسایی که عزل شدن یا ارتقاء پیدا کردن، دقیقا 180درجه مخالف اون نمودار کاری‌شون بودن. بازم امیدوارم این‌ها بافته ذهن بدبین من باشه و واقعیت چیز دیگه‌ای باشه، اما جز اون دو نفر، بقیه کسایی بودن که موقع جدایی نادر از سیمین (یعنی من و رفقا از موسسه و موقع حرف‌ها و اعتراض‌ها) یا سکوت کرده بودن، یا موقع حرف رفیقمون لبخند تایید می‌زدن.

واقعیت نه واسه خاطر نبودنم، یا حتی این برخورد زشت، اما واسه خاطر زحمت خیلی‌ها که دیده نشده بود ناراحت شدم و دیگه اون موسسه برام هیچ ارزشی نداشت.

دوست داشتم خیلی‌ها توش فعالیتت نکنن و بیان بیرون، اما به خودم نمی‌تونستم اجازه بدم نظرم رو بگم. چون هم من یه چیزهایی می‌دونستم که نمی‌شد گفت و هم اگر می‌شد گفت، اون موقع وقتش نبود.

 

اربعین که رسیدم کربلا به اون دوست یه اس ام اس دادم. واقعیت اس ام اس دادن تو اون موقعیت و احوالی که داشتم سخت بود. حرف‌هایی که زده بود، کارهایی که کرده بود و ... هم به نوعی اذیتم کرده بود، اما هنوز تا اون لحظه فکر می‌کردم حداقل پای حرفی که شاید 10-15 روز قبلش، یعنی دقیقا همون روزی که اومد نذری گرفت، وایساده.

بهش گفتم من اگه بکشم کنار یه روزی دوستیمون سر جاشه؟ خندید گفت ما که بچه نیستیم. اگه تو صورتمم تف کنی، داداشمی!

اس ام اس دادم که: سلام. کربلا هستم. به یاد شما و خانواده هستم.

منتظر شدم دلیور اس ام اسم بیاد که مطمئن بشم رفته. رفته بود. منتظر جواب، تشکر، محبت، التماس دعا و هیچ چیز دیگه‌ای نبودم، جز اینکه انتظار داشتم پای حرفش وایسه!

که البته بعدش فهمیدم اشتباه کردم. وقتی برگشتم یه چیز جالب توی موسسه گفته بود که فقط می‌تونستم براش و برای خودم متاسف باشم.

 

وقتی برگشتم حدود 7-8تا از اقایون و 7-8 تا از خانم‌های موسسه‌مون بهم پیام می‌دادن، زنگ می‌زدن، مسنجر یا حتی توی فیسبوک هم پیام دادن که آمار بگیرن ببینن علت این جدایی بی‌سروصدا توی عموم و با کمی سروصدای خصوصی چیه؟

به همه‌شون گفتم شما کار خودتون رو بکنید و اجازه بدید در مورد چیزی که نباید، صحبت نکنم. همین کار رو هم کردم.

تصمیمم رو گرفته بودم. حتی اگه بقیه برمی‌گشتن.

 

توی این مدت هم بعضی اتفاقات برام جالب بود.

گاها از موسسه خبر می‌گرفتم. در نبودم اون رفیق‌مون مُدام تیکه می‌انداخت، دروغ می‌گفت، حرف می‌ساخت و حاشیه درست می‌کرد. یکی دو نفر پیام می‌دادن که گفتن شما این رو گفتید.

خیلی شلوغ کاری شد و من یقین داشتم یا حداقل حسم این رو می‌گفت که اون بنده خدا دقیقا می‌خواد کاری کنه که من وارد موسسه بشم و دعوا راه بندازم. سر و صدای من تو زمین اون دقیقا چیزی بود که اون دلش می‌خواست. منم چون فکر می‌کردم حق با منه، نمی‌خواستم «حق» رو ضایع کنم. شاید اشتباه می‌کردم و حق با من نبوده باشه، اما وقتی به یه چیزی فکر می‌کنی، فکر می‌کنی دیگه!

باز هم تا یکی دو ماه رفت و آمد چند نفر ادامه داشت. حرف‌هایی که یکی دو نفر از اون آدم‌های ارتقاء گرفته می‌‍زدن به گوشم می‌رسید و هیچ واکنشی نمی‌تونستم نشون بدم.

چون اگر واکنش نشون می‌دادم، به این معنی بود که من دنبال خبر شنیدن هستم. در صورتی که واقعا نبودم. شاید الان اگر بود، می‌بودم ولی اون موقع واقعا دنبالش نبودم و اگرم کسی چیزی می‌گفت سعیم این بود بی‌محلی کنم که اون هم فکر کنه دیگه برام هیچ اهمیتی نداره.

هنوز دارم حرف‌هایی که اون دوست زده بود و دروغ بود یا توهین. نگه داشتنش هم صرفا دلایل خاص خودش رو داره.

 

اتفاقات جالب دیگه‌ای که افتاده بود، پیگیری برای گرفتن کلوب و فیسبوک موسسه که دست من بود

پیام دادن‌ مدیریت موسسه برای مدیرها بعد از اینکه موسسه باز شده بود و پیام ندادنش به من + 5 تای دیگه.

پیام دادن مدیریت موسسه به یکی دو نفر در مورد اینکه دلشون با موسسه هست و حاظر هستن ادامه بدن یا نه؟

و در نهایت پیام‌هایی که به دو سه نفر داده شده بود و اون پیام‌ها و متنش برای من خــــیــــلـــــی عجیب بود.

توی ادامه داستان، در مورد اون‌هاییش که می‌شه حرف زد، می‌نویسم.

 

 

این داستان، ادامه دا رد.

  • ماشیح

نظرات  (۵)

ببخشید :")
چشم
پاسخ:
ممنون
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
اوه..
این اواخر چه خبر بوده تو ****..
.
.
وبلاگ جدید مبارک..
البته من یکم دیر دارم تبریک میگم ولی خب تازه دیدم دیگه..
نوشته هاتون مثل همیشه دلنشینه..حتی اون تلخ هاش هم D:
پاسخ:
ممنون.
البته من تو موسسه‌ی خاصی کار میکردم!

ممنون
سپاسگذارم.
ممنون میشم این آدرس فقط پیش خودتون بمونه.

  • فاطمه فاطمی
  • کامنت جناب اا مجید اا :)
    اسمایلی کنجکاو! p:
    پاسخ:
    :D
    اخه ایشونم دوست دارن بدونن به اون سه نفر چی گفته شده. البته من سعی میکنم یه جورایی سانسورش کنم و بگم :D

    ولی حس جالبی بود , اون روز که همه بی رنگ شده بودیم :)))
    پاسخ:
    :D
    آره خصوصا اینکه من بازم آخرین قر، چیز آبی رنگی بودم که بی‌رنگ شدم :D
  • اا مجید اا
  • «در نهایت پیام‌هایی که به دو سه نفر داده شده بود و اون پیام‌ها و متنش برای من خــــیــــلـــــی عجیب بود.»

    منتظر این قسمتشم! :V
    پاسخ:
    :D 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی