اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

خاطرات آقای آبی رنگ، قسمت سوم

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۴ ب.ظ
 

نمی‌دونم واسه خاطر اون کلمه‌ای که گفته بود، یا واسه اینکه می‌خواست از دلم دربیاره یا واسه چه دلیل دیگری...، یادمه بعد از اون مقابله من، بهم اس ام اس داد که به نظرت چه کنیم؟ 

گفتم من تو سایت هم گفتم، با جلسه موافقم. همه همکارها جمع بشیم جلسه بذاریم. چیزی که اتفاقا بین همکارها مطرح شده بود و تقریبا مطمئن بودم قراره یه جلسه برقرار بشه.

چون اون کلمه رو گفته بود، من استعفام رو داده بودم. من که استعفا دادم یکی دیگه از بچه‌ها هم استعفا داد. بعد هم تا جایی که یادم میاد به این مضمون حرفی زدم و گفتم که من استعفا می‌دم ولی تو جلسه همکارها شرکت می‌کنم. نظراتم رو میگم. من یه بار قول بودن دادم و 5 سال به هر سختی بوده، کار کردم. تو جلسه جدید هم اگر قرار باشه بمونم و کار کنم، قول می‌دم بمونم.

راستش قرار بود بمونم. یعنی قرار بود استعفا بدم و بمونم و باز کار کنم. 

مرسوم هم نبود همکارها خصوصا کسانی مثل من که بعد از خودش به چشم بقیه بیشترین نفوذ رو داشتیم، جلوی بقیه همکارها استعفا بدن. قرار هم نبود اینکارو کنم. مثل یک ماه قبلش که استعفا دادم و قبول نکرد. گفت اگر تو نباشی، همین فردا موسسه رو می‌بندم. خدا می‌دونه چرا این رو گفت، اما من به این حساب که واقعا از ته دلش گفت این رو می‌ذارم، واقعا اونوقتم از ته دلم دوست نداشتم تعطیل بشه. واسه همین گفتم می‌مونم، با همه توانم. اون هم برگشت گفت کار رو بگیر دستت و همکارها رو جدا کن!

همه‌اش پیشنهاد خودش.

برگردیم به قبل...

مرسوم نبود همکارها تو چشم بقیه استعفا بدن، اما اینجا دیگه مخفی کاری جاش نبود. چون یقین داشتم اگر به خودش استعفا می‌دادم و همکارها نمی‌دیدن، می‌گفت فلانی رو کنار گذاشتم. مثل چند نفر دیگه که به من ایمیل داده بودن و گفته بودن استعفا دادن، ولی اومد گفت خوب نبودن یا حتی مواردی اصلا در موردشون صحبت نشد. در سکوت کامل.

به نظرم هم باید تصمیم درست رو می‌گرفتم و معتقد بودم تصمیم درست اینه که عمومی کنم استعفام رو. یعنی همه بدونن و براشون سوال باشه چرا استعفا؟ این سوال رو تو ذهن داشته باشن و بدونن علت خاصی داشته. حالا چه علتی؟ اون فعلا مهم نبود و با وضع فعلی نباید گفته می‌شد.

 

این استعفاها و تصمیم برای جلسه، بودن و یا نبودن فقط واسه همکارها نبود. یعنی فقط یه بخش ماجرا بود. بخش دیگه ماجرا بقیه کسایی بودن که به موسسه سر میزدن و بهشون گفته شده بود که موسسه تا 48 ساعت دیگه بسته است.

پیغام پشت پیغام بود که میومد. مدیرها هم پیام میدادن. کم کم یه عده داشتن موضع‌گیری می‌کردن و تیم جمع می‌کردن. طبیعتا یه عده هم همراه من بودن، خواه ناخواه (البته من خوشحال بودم ولی قصدم تیم جمع کردن نبود. یعنی واقعا مهم نبود که تنها باشم یا 20 نفر باهام باشن و باز البته هرچی بیشتر می‌شد پشت سرم، خوشحال‌تر بودم. خوشحالی از این بابت که حس می‌کردم چند نفر استعمار نمی‌شن!)

جالب اینجا بود با تمام این بحث‌ها، اس ام اس هم کم و بیش در جریان بود. پیام‌های من و مجید به هم، پیام‌های من و اون دوست به هم و ...

 

یکی از همکارهای خانم بهم پیام داد که آقای مسیح شما به اقای فلانی خیلی نزدیکید، لطفا ازشون تقاضا کنید موسسه رو نبندن. ما به شما امیدواریم و از این حرف‌ها.

گفتم من قول می‌دم موسسه ادامه بده. یقین داشته باشید به حرفم. اما دیگه ادامه نمی‌دم. (واقعیت این بود که این ادامه نمی‌دم هم فقط تو حیطه مدیریتی موسسه بود، چیزی که همون موقع هم به برخی که پیام دادن گفتم.)

کاربرها هم پیام می‌دادن و بهشون گفتم من صحبت می‌کنم.

 

یکی دیگه از همکارها پیام داد. همونی که بهش گفته بودم یک ماه صبر کن بعد برو. پیغام داد که بمونید. اختلاف نظر سطحیه. با منم خیلی بدرفتاری کردن ایشون. به من توهین‌های زیادی کردن، ولی من می‌خوام بمونم و تو این وضعیت کمک کنم.

واقعا تو جواب این یکی پیام مونده بودم. 

تندی می‌کردم؟ طرف رو می‌ترکوندم؟ بیخیال میشدم؟ اصلا جواب نمی‌دادم؟

باز تا جایی که یادمه نوشتم این اختلاف نظر سطحی نیست. شما به اختلاف ما کار نداشته باشید. هرکاری که فکر میکنه درسته بکنید. اگر فکر میکنید باید بمونید، وظیفه شرعی‌تون موندنه.

اینجا هم سعی کردم نظر شخصیم رو عمومیت ندم

 

قول داده بودم صحبت کنم. صحبت کردم و نه 99درصد که 100 درصد یقین داشتم این داستان‌ها نمایشه و قرار نیست چیزی بسته بشه.

خودم که فکر می‌کردم قراره یه جلسه برگزار بشه، نهایتا تکلیف همکارهای کوشا و تنبل رو مشخص کنیم و من هم همونجا استعفا بدم.

صف‌آرایی‌های جدید و خبرهایی که از گوشه کنار میومد و اون حسس شیش گوش من که تو اینجور موارد نقص نداره، متوجه شده بود یه عده دارن به این دوست پیام می‌دن و یک سری چیزها رو هماهنگ می‌کنن. یه سری هم سکوت کرده بودن و گاهی لبخندهای معنی داری می‌زدن که پشت اون‌ها حرف‌های خاصی بود.

من تو خیلی چیزها ببوگلابی بودم، ولی تو این چیزها نه.

فکر می‌کردم اتفاقاتی بیوفته، اما نه اینجوری.

در یک اتفاق خیلی عجیب و باورنکردنی ....

 

 

ادامه این داستان رو خواهید خوند.

  • ماشیح

نظرات  (۱)

  • اا مجید اا
  • حالا میدونستی اگر ایالات متحد آمریکا اگر بعد از 30 سال همه جزئیات یک پرونده رو عمومی نکنه حتی یه جاروکش میتونه از سنا شکایت کنه و خیلی راحت پرونده رو بهش میدن؟ :v
    یه کاری نکن شکایت کنم ازت! خودت همه چیز رو با جزئیات بگو مستر مصطفوی! D:
    پاسخ:
    جتلن؟
    :D
    برو شکایت کن :P


    میگم! :P
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی