داستان دیشب
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
از فوتبال برگشتم. قندخونم افتاده بود. دراز کشیدم، چند تا قند گذاشتم تو دهنم تا حالم بهتر شه.
بعدش شام خوردم، درحالیکه از درد چشم و سر تقریبا نفهمیدم چی خوردم.
داشتم میومدم بالا که مادرم گفت حالا با این حالت میری میشینی پای اون کوفتی شده.
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم یا عصبی بشم چون در این مواقع درست میگه ولی اینبار میخواستم بخوابم.
اومدم بالا و چون سیستم روشن بود، خاموشش کردم.
جامو انداختم.
چراغ پله طبقه دوم و چراغ اتاقو خاموش کردم، اما وقتی میگرن داشته باشی و وقتی شدت بگیره اول داستانه.
انگار چارتا کرم دارن مویرگای چشمتو و 10 تا کرم هم مویرگای مغزتو گاز میگیرن. هی چشمام ذق ذق میکرد و بدتر میشد.
خوابم نمیبرد که حداقل درد چشم رو نداشته باشم.
نفهمیدم چطوری و دقیقا چه ساعتی خوابم برد.
صدای اذان صبح بیدارم کرد.
بیدار شدم و لعنت بر شیطون تکون خوردم دیدم انگار با پتک کوبیدی توی سرم. نمیشد تکونش داد.
خوابیدم تا اینکه مادرم صدام کرد و گفت پاشو یه ربع مونده به طلوع آفتاب. به هر زور و زحمتی بود پاشدم چون واقعا درد وحشتناکی داره.
سعی کردم یه جوری پاشم که محتویات مغزم تکون نخوره. وضو هم که گرفتم به جای اینکه خم بشم مسح بکشم، نشستم روی زمین تا سرم خم نشه:D
اما موقع نماز و توی سجده عوضش دراومد.
روی زمین که میرفتم حس میکردم توی مغزم یه کامیون آجر دارن خالی میکنن و دقیقا این درد از وسط مغز تا پشت چشم میومد. این دقیقا همون چیزی هست که به «میگرن» معروفه.
چون شام کم خورده بودم و چون معدم اذیت میکرد یه کیک برداشتم و به مادرم گفتم یه لیوان شیر بهم بده.
نصف شیر رو خوردم و داشتم به این فکر میکردم که دهن من تلخ شده یا این شیر. تا نصف لیوان رو هم برای اینکه مطمئن شم شیر خرابه خوردم. به مادرم گفتم بنده خدا رفت شیرو امتحان کرد و دید شیر خرابه.
اومد بالا دید سرمو کردم لای پتو که نور پنجره نیفته توی چشمم.
گفت شیر خراب بوده. شانس بیار چیزیت نشه.
منم با این خیال که شیر خراب در من تاثیری نذاره خوابیدم.
11 پاشدم، چشم دردم فقط سردرد بود و حالم بهتر بود. شیر هم حالم رو خراب نکرده بود.
و این شد که یک شب تموم شد اینچنین.
- ۹۲/۱۲/۲۱
:(
سرم درد گرفت اصلا