سفرنامه اربعین-3
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت 3 و نیم عصر بود. فاصله حوزه علمیه امام خمینی تا حرم امیرالمومنین نزدیک به دو کیلومتر است. اگر روزهای دیگری بود، شاید و شاید که نه حتما این مسیر را با تاکسی میرفتم.
با همراهانم از حوزه بیرون آمدیم. خیابان روبرویی حکایت از خبری داشت. دلم میدانست این آدمها کجا میروند. عراقیهایی بودند که از روز پنجشنبه پیاده روی را شروع کرده بودند. از اینجا تا حرم امیرالمومین میرفتند. سلام میدادند و بعد به کربلا میرفتند.
دلم میدانست اینجا کجاست. هر قدم را باید آهستهتر برداشت. شاید بار دیگری نباشد. شاید اصلا نباشی که بار دیگری باشد. باید خوب اینها را در دلم و بعد در چشمم و بعد در ذهنم ضبط میکردم.
دلم میدانست اینجا کجاست. وقتی به اطراف نگاه میکرد، ادمهای مختلفی را میدید. با قیافههای متفاوت، سنهای متفاوت، رنگهای متفاوت، زبان متفاوت، اما هدفشان یکی بود، راهشان یکی بود، قدمهاشان یکی بود. عجیب بود. نگاه که میکردی، کودک سه چهار ساله زیادی میدیدی که دنبال پدر مادرشان میخواهند پیاده روی بروند.
نه با یک کفش
نه با یک کوله بزرگ.
نه با هیچ چیز اضافی دیگر.
اصلا انگار اینها بیشتر از دل من و دل خیلی از ما امادهتر بودند. یک دمپایی ساده پوشیده بودند و دلشان را برداشته بودند. وقتی نگاهشان میکردی، روی صورت بعضیهاشان قطرههای اشک را میدیدی. اینجا هنوز 90 کیلومتری کربلا بود.
کمی جلوتر را که نگاه کردم، دیدم تابلویی قرار دارد. سمت راست مسجد کوفه، مستقیم کربلا و سمت چپ حرم امیرمومنان علی علیهالسلام بود. پنجشنبه بود. ساعت نزدیک به چهار بود. امان از تنگی زمان. هرچند زمان هرچقدر هم که تنگ باشد، برای چشم و ذهن و پا و دست است، نه برای دل.
اصلا کربلا و نجف آمده بودم که دلم سفر کند. اصلا اینجا سفر دل بود. نه هیچ چیز دیگری. خودش هرجا میخواست میرفت. قرار نبود من چیزی بگویم، یا جایی بروم. دلم اماده پرواز بود. هوای مسجد کوفه داشت، عجیب. دوست داشتم سمت راست را انتخاب کنم و تا تاریکی اذان مغرب به مسجد کوفه برسم. نماز را که خواندم، بروم کنار منبر امیرالمومنین
بروم همانجا که نماز خواند.
همانجا بود. کنار همان دیوار. روبروی همین منبر.
الله اکبر گفت. و شروع کرد به خواندن آخرین نمازش.
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین...........سمع الله لمن حمده را که گفت
به سجده رفت
اما دیگر از سجده بلند نشد.
دلم همانجا بود. همانجا. وقتی امام مجتبی آمد زیر بازوی پدر را گرفت، خیلی دلم میخواست زیر بازوی دیگر امام را بگیرد، اما باز ناتوان شده بود. فقط انگار میتوانستی ببینی. انگار حزنناکترین نقطه عالم، گوشه مسجد کوفه است. دوست داشتی بروی آنجا، بشینی، مناجات امیرالمومنین را باز کنی. دیگر لازم نبود بخواهی که اشک بریزی، صورتت خیس شده بود. تازه هنوز ابتدای اللهم انی اسئلک بود و تا مولای یا مولای راه زیادی داشتی.
صدایی مرا به خود آورد. فهمیدم انقدر غرق در افکار دلم بود که بیشتر راه را نفهمیدم. از کنار وادی السلام رد شدم. وادی السلام شلوغ بود. دلم میخواست دوباره بروم وادی السلام، کنار قبر ایت الله قاضی. اما وقت نبود. این وقت نبودن و وقت نداشتن عجب چیز بدی بود در این سفر که زمان و مکان نمیشناسد...
گنبد امیرالمومنین معلوم شد.
قرار بود یک روز نجف باشیم. نمیشد حرم را ندید. سخت بود. با آن همه شلوغی صبح، عجیب بود که رفتیم و داخل حرم شدیم و جا پیدا کردیم.
یک ساعت تا اذان مغرب مانده بود.
دلم عجیب شده بود. دوباره یاد زیارت پیشین افتاده بود که حرم خلوت بود. دور ضریح را و دور حرم را چند بار زد. داخل حیاط. حتی وقت شد قبر اقا مصطفی خمینی را زیارت کند و حتیتر، سه چهار ساعت به ایوان نجف نگاه کند و نگاه کند و نگاه کند.
زیارت پیشین زیارت نگاه بود. چند ساعت نگاه بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم. اصلا گویی زبانم هم دلم شده بود و حالا سخت بود در این شلوغی جمعیت نتوانی ساعتها بشینی و همهی نگاهها را باید در چند دقیقه خلاصه میکردی.
داخل حرم رفتم. هرچه به ضریح امیرالمومنین نزدیکتر میشدم، دلم از بدن جدا میشد. اصلا انگار روح بالای سر بود و پیکری داشت حرکت میکرد. عجیب بود. پاهایی که راه رفتنش هم دست خودش نیست و فقط دل بود که انجا راه میرفت. انقدر شلوغ بود که نشود جلوتر رفت و انقدر دلم نزدیک بود که بتواند ضریح را در آغوش بگیرد و با جسمش به برادران دیگرش آزاری نرساند.
جسمم گوشهای نزدیک ضریح به دیوار تکیه داد و فقط ضریح را میدید. دلم کنار ضریح بود. کمی بالا ایستاده بود تا ادمها را ببیند. دل آنها را هم بگیرد و با خودش به ضریح بچسباند. همه عالم شده بود همان چند متر.
بالاتر ایستاده بود که جسمم را نگاه کند. جسمی که روحش جدا شده بود، اما هنوز میتوانست اشک بریزد. دلم میخواست بیاید دست بکشد روی اشکهای چشمم و بعد آن را برای تبرک نگه دارد ذخیره قبر.
زود میگذشت و باید زودتر بیرون میآمد جسمم تا سایرین هم زیارت کنند، اما دلم. چند بار خواست بیرون بیاید اما دوباره پرید و ضریح را در آغوش گرفت. شاید دو بار. شاید سه بار. شاید ده بار این کار تکرار شد.
از ان بالا زیباترین چیزی که میشد دید، سمت راست ضریح بود.
دستهای شاید 50 و شاید 100 نفر از عربهای عراقی وارد شدند، دستهاشان را رو به ضریح اقا کردند. انگار تمام دلشان روی دستشان بود. ندای «لبیک یا علی» را سر دادند. چند دقیقه ندای لبیک یاعلی را میشد به خوبی بشنوی.
انگار تمام آسمانها و زمین لبیک یا علی شده بود.
و بعد دور میزدند و خارج میشدند.
نمیتوانست جدا شود. آخر به سختی از ضریح جدا شد و همراهم آمد.
آمد بیرون
و هر قدم گویی جانی از تن در میآمد.
آمدم همانجا که ایستاده بودم. دقیقا روبروی ایوان نجف. دیگر دلم هرجا خواست رفت. یکبار رفت بالای پشت بام حرم. مثل دفعه پیشین که داشت میرفت بالا. یک بار اقا مصطفی امید اسلام را زیارت کرد و بعد امد نشست همینجا. کنار خودم و این چند دقیقه تا اذان مغرب، فقط به ایوان طلا نگاه میکرد.
و باز مثل دفعه قبل، زبان بند آمده بود.
اذان که تمام شد، دیدم انگار مولا قرار گذاشته تمام خوبی را در حقم کامل کند. در آن همه شلوغی، سهم یک نماز مغرب و عشا در حرم آقا. زیبا بود. آنقدر محو این زیبایی میشدی که سرما از یادت برود و مطمئن باشی اگر قرار باشد از تو دو سه رکعت نماز قبول کنند، همین است.
نماز که تمام شد، کمی خلوت تر شد حرم. خواستم بروم دوباره زیارت ضریح. اما شاید رفتنم حق همراهانم را هم ضایع میکرد چون معلوم نبود چه وقتی میروند. دعای کمیل را یکی شروع کرد به خواندن. یک برادر عرب. با لهجه بسیار زیبایش داشت دعای کمیل میخواند.
به خود که آمدم دعای کمیل تمام شده بود.
و من
آخرین نگاهم را به ایوان طلا انداختم
بیرون آمدم
و هرچه دورتر میشدم، حزنی در دلم بیشتر میشد
تا دیگر گنبد حرم امیرالمومنین معلوم نبود.
پنجشنبه شب بود. قرار بود صبح پیاده روی را شروع کنیم.
- ۹۲/۱۰/۲۳
دل همراه با این سفرنامه سفر میکنه ....