اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

۲۴۷ مطلب با موضوع «چرک نویس» ثبت شده است

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

دیدین بعضی وقتا به بعضی چیزا حساسین، خیلی الکی و مسخره؟ :D

وقتی می‌بینم یکی بند کفشش رو دور پاهاش می‌بنده، می‌خوام انگشتامو به قاعده نیم متر تا بازو از چشمش به حلقش فرو کنم.

امروز بغل دستیم بند کفشش رو بسته بود دور پاهاش، خیلی هم الکی به هر چیزی می‌خندید :D

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

4 دقیقه دیگه رسما 36 ساعت هست که خوابم نبرده.

تا ساعت 5 صبح هم نمی‌خوابم ان شاءالله.

 

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 بیای محل کار

کار نباشه

کولر مشدی روبروت باشه

بیای تو بیان

پنل باز کنی بنویسی

نه؟

 

نه!

دیگه حوصله هیچ کلاسی رو جز کلاس شاه حسینی ندارم، ولی باید رفت.

نمی‌دونم چرا انقدر از کلاس‌ها بدم میاد. خصوصا وقتی که استاد کلاس روی مغز باشه (که البته استاد 5شنبه صبح فقط روی مغزه)

 

ولی انصافا صفا داره زیر کولر بیای بنویسی

خودمونیم.

آخرین فیلمی که دیدم، سفر ولیعهد مألوغ به مصر بود و تمام.

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

چون دوست دشمن است، شکایت به کجا بریم؟

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

خیلی لذت بخشه تیم محبوبت، تیم منفورت رو ببره
اونم 7-1

 

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

نظرتون در مورد اینکه برای یه دختر بچه 9 ساله جشن عبادت بگیریم چیه؟

{ناگفته نمونه که من شخصا موافقم، توی خونه، فامیل رو دعوت کنی، یه شیرینی بدی و جشن بگیری. پس منظورم یه همچین جشنی نیست.

یه چیزی شبیه عروسی! (دیدم که میگم)}

 

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نمی‌دونم واسه خاطر اون کلمه‌ای که گفته بود، یا واسه اینکه می‌خواست از دلم دربیاره یا واسه چه دلیل دیگری...، یادمه بعد از اون مقابله من، بهم اس ام اس داد که به نظرت چه کنیم؟ 

گفتم من تو سایت هم گفتم، با جلسه موافقم. همه همکارها جمع بشیم جلسه بذاریم. چیزی که اتفاقا بین همکارها مطرح شده بود و تقریبا مطمئن بودم قراره یه جلسه برقرار بشه.

چون اون کلمه رو گفته بود، من استعفام رو داده بودم. من که استعفا دادم یکی دیگه از بچه‌ها هم استعفا داد. بعد هم تا جایی که یادم میاد به این مضمون حرفی زدم و گفتم که من استعفا می‌دم ولی تو جلسه همکارها شرکت می‌کنم. نظراتم رو میگم. من یه بار قول بودن دادم و 5 سال به هر سختی بوده، کار کردم. تو جلسه جدید هم اگر قرار باشه بمونم و کار کنم، قول می‌دم بمونم.

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این پست رو به خاطر بازی‌های بسیار خوب تیم ملی والیبال ایران و بازی فوق‌العاده تیم فوتبال‌مون گذاشتم.

آهنگ یوزپلنگان با کیفیت 320 و حجم 7 مگابایت.

روی عکس کلیک کنید.

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

قرار بود صبح نهایتا 7 پاشم، ولی از اونجایی که شب‌ها داستان داریم واسه خوابیدن، 8 و 45 دقیقه از خواب پا شدم.

صبحونه خوردم، لباس پوشیدم، رفتم سمت دفتر. رسیدم اونجا دیدم طبق روال هفته قبل هارد نیومده، زنگ زدم به یکی از بچه‌های آرشیو که اسمش مهدی هست و گفتم هارد چی شد؟

گفت باید یه هارد خالی بفرستی. گفتم دو تا هارد فرستادم بالا پنجشنبه. بهت گفتم که. گفت هنوز نرسیده. از مهدی دیگری که توی دفتر هست پرسیدم، گفت فرستادم. 

بهش زنگ زدم، گفتم می‌گه فرستادم. گفت اوکی حالا وای میسم بیاد. 

رفتم یکی از کتاب‌ها رو بردارم بخونم که دیدم یکی از بچه‌ها از باغشون آلبالو آورده. یه خورده برداشتم، یه چایی ریختم، یه کتاب برداشتم و آوردم توی اتاقم.

شروع کردم خوندن که هادی هم رسید. 

60 صفحه خوندنم، نزدیک اذان بود.

رفتم پایین واسه نماز. رفتیم ناهار بخوریم، چون جا نبود برگشتیم بالا و بعد نیم ساعت دوباره رفتیم.

ناهار خوردیم. اومدیم بالا، هادی کلاس داشت باید می‌رفت. من هم ادامه کتاب رو خوندم. 40 صفحه دیگه هم خوندم.

حدود ساعت 4 بود که اومدم بیرون.

رسیدم میدون آزادی داشتم می‌گفتم .... که سوار تاکسی بشم، یکی از رفیقام، یعنی بهتره بگم بهترین دوست دوران دبیرستانمو دیدم. البته همدیگه رو می‌بینیم گاهی. آخرین بار حدودا دو ماه و نیم سه ماه قبل بود.

هرچی وایبر بهش پیام میدادم یا اس ام اس میدادم یا زنگ می‌زدم، جواب نمی‌داد. صحبت شد، متوجه شدم خطش رو عوض کرده، با خط جدید بهم زنگ زده بود، منم برنداشته بودم.

همینجوری که صحبت می‌کردیم گفت آره بهت زنگ زدم بیای عروسیم؟ (اخه عقد کرده بود). بعد هم گفت 10 روز قبل مادرش فوت کرده. 

دقیقا همون لحظه مجید بهم اس ام اس داد زنگ بزن میکاییل، باباش فوت کرده.

ضدحالی بودا.

 

امروز 93امین روزی هست که عمو توی بیمارستانه. توی کما.

دکترها گفتن مغزش به طور کامل تخریب شده. اگر به هوش بیاد که امکانش کمه، هیچ چیز متوجه نمیشه.

ما از اول توکل و امیدمون به اهل بیت بوده، و همچنان... هرچی خیره.

دلتنگش شدم، اما خب...

 

 تو این 5-6 روز داشتم به حرف اون کسی که بهم گفت چرا خاطرات آقای آبی رنگ رو مینویسی؟ ولش کن و ... فکر میکنم. 

گفتم شاید برای نفسم می‌‍نویسم (شاید هم باشه، ولی فکر نمی‌‌کنم)، شاید می‌خوام حال کسی رو بگیرم، شاید.... اما واقعا این چند روز حسابی فکر کردم. 

من باید این رو بنویسم. نه به خاطر حال‌گیری، یا بعضی چیزها که دو سه نفر ممکنه بدونن.

بخشی از حرف‌هایی که اون موقع می‌خواستم خیلی‌ها بدونن، موقعیت خوبی برای گفتنش نبود. یعنی هم حتما باید می‌دونستن، هم موقعیتش مناسب نبود. اما الان با جمع شدن اون موسسه، حداقل به صورت موقت یا دائم، موقعیت خوبی هست.

قرار نیست هر چیزی رو بنویسم، اما با چیزهایی که شنیدم، گفتنش رو لازم می‌دونم.

استخاره کردم، خوب اومد.

ان شاءالله که خیر باشه.

 

 

 

  • ماشیح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

لیست اون دوستانی که باید رتبه‌شون کمتر و اونایی که باید بیشتر میشد رو از من گرفته بود و من منتظر بودم که شروع کنه به انجام دادنش، ولی نمیدونم چرا انجامش نمیداد.

به خودم گفتم خب حداقل میگفت مهم نیست، سه روزم رو وقت نمی‌ذاشتم.

 

  • ماشیح