بسم الله الرحمن الرحیم
قرار بود صبح نهایتا 7 پاشم، ولی از اونجایی که شبها داستان داریم واسه خوابیدن، 8 و 45 دقیقه از خواب پا شدم.
صبحونه خوردم، لباس پوشیدم، رفتم سمت دفتر. رسیدم اونجا دیدم طبق روال هفته قبل هارد نیومده، زنگ زدم به یکی از بچههای آرشیو که اسمش مهدی هست و گفتم هارد چی شد؟
گفت باید یه هارد خالی بفرستی. گفتم دو تا هارد فرستادم بالا پنجشنبه. بهت گفتم که. گفت هنوز نرسیده. از مهدی دیگری که توی دفتر هست پرسیدم، گفت فرستادم.
بهش زنگ زدم، گفتم میگه فرستادم. گفت اوکی حالا وای میسم بیاد.
رفتم یکی از کتابها رو بردارم بخونم که دیدم یکی از بچهها از باغشون آلبالو آورده. یه خورده برداشتم، یه چایی ریختم، یه کتاب برداشتم و آوردم توی اتاقم.
شروع کردم خوندن که هادی هم رسید.
60 صفحه خوندنم، نزدیک اذان بود.
رفتم پایین واسه نماز. رفتیم ناهار بخوریم، چون جا نبود برگشتیم بالا و بعد نیم ساعت دوباره رفتیم.
ناهار خوردیم. اومدیم بالا، هادی کلاس داشت باید میرفت. من هم ادامه کتاب رو خوندم. 40 صفحه دیگه هم خوندم.
حدود ساعت 4 بود که اومدم بیرون.
رسیدم میدون آزادی داشتم میگفتم .... که سوار تاکسی بشم، یکی از رفیقام، یعنی بهتره بگم بهترین دوست دوران دبیرستانمو دیدم. البته همدیگه رو میبینیم گاهی. آخرین بار حدودا دو ماه و نیم سه ماه قبل بود.
هرچی وایبر بهش پیام میدادم یا اس ام اس میدادم یا زنگ میزدم، جواب نمیداد. صحبت شد، متوجه شدم خطش رو عوض کرده، با خط جدید بهم زنگ زده بود، منم برنداشته بودم.
همینجوری که صحبت میکردیم گفت آره بهت زنگ زدم بیای عروسیم؟ (اخه عقد کرده بود). بعد هم گفت 10 روز قبل مادرش فوت کرده.
دقیقا همون لحظه مجید بهم اس ام اس داد زنگ بزن میکاییل، باباش فوت کرده.
ضدحالی بودا.
امروز 93امین روزی هست که عمو توی بیمارستانه. توی کما.
دکترها گفتن مغزش به طور کامل تخریب شده. اگر به هوش بیاد که امکانش کمه، هیچ چیز متوجه نمیشه.
ما از اول توکل و امیدمون به اهل بیت بوده، و همچنان... هرچی خیره.
دلتنگش شدم، اما خب...
تو این 5-6 روز داشتم به حرف اون کسی که بهم گفت چرا خاطرات آقای آبی رنگ رو مینویسی؟ ولش کن و ... فکر میکنم.
گفتم شاید برای نفسم مینویسم (شاید هم باشه، ولی فکر نمیکنم)، شاید میخوام حال کسی رو بگیرم، شاید.... اما واقعا این چند روز حسابی فکر کردم.
من باید این رو بنویسم. نه به خاطر حالگیری، یا بعضی چیزها که دو سه نفر ممکنه بدونن.
بخشی از حرفهایی که اون موقع میخواستم خیلیها بدونن، موقعیت خوبی برای گفتنش نبود. یعنی هم حتما باید میدونستن، هم موقعیتش مناسب نبود. اما الان با جمع شدن اون موسسه، حداقل به صورت موقت یا دائم، موقعیت خوبی هست.
قرار نیست هر چیزی رو بنویسم، اما با چیزهایی که شنیدم، گفتنش رو لازم میدونم.
استخاره کردم، خوب اومد.
ان شاءالله که خیر باشه.