اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

۲۳۶ مطلب با موضوع «اشک‌های رازدار» ثبت شده است

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

یا هادی المضلین

بحق الحسین

اغفر ذنوبنا و اجعلنا من شیعه سید الاولین الامام المتقی امیرالمومنین علی علیه السلام

و جعلنا من اصحاب صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف

اللهم اجعلنا من اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه

 

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

حضرت امیر علیه السلام فرمودند:
هلک فی رجلان؛ محب غال و مغبض قال
دو گروه درباره من به راه خطا می‌روند و هلاک می‌شوند، دوستداری که در دوستی غلو کند و دشمنی که در بغض و کینه با من افراط کند.

اینکه در یک زمینه سیاسی عده‌ای رو مخالف سیره امیرالمومنین علیه السلام بدونیم ممکنه نادرست و ممکنه درست باشه، اما همین منِ نوعی تذکر دهنده در شبکه های اجتماعی گویی غلو کردن رو مخالف سیره اهل بیت علیهماسلام نمی‌دونم.
تعارف نداریم رفقا، غلات مشرک محسوب شده و هلاک میشن.
فلان شاعر در مورد حضرت امیر علیه السلام شعرهای فوق العاده‌ای داره که خود من شعرهاش رو بی‌نهایت دوست دارم، اما غالی است و غلوکننده هم هلاک میشه.
خودزنی نداره، احساسی عمل کردن هم نداره.
غلو نکنید.

در شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید نوشته:
اصحاب (معتزلی) ما در کتابهای مقالات خود نقل کرده‌اند که چون علی علیه السلام آنان را در آتش افکند بانگ برداشتند و خطاب به او گفتند:
اکنون برای ما کاملاً روشن شد که تو خود، خدایی زیرا پسر عمویت که او را به رسالت فرستاده‌ای گفت: «با آتش جز خدای آتش، عذاب نمی‌کند.»
اگر چه برخی از صاحبنظران در این روایات تردید دارند، چراکه حکم سوزاندن برای چنین افرادی در احکام شرعی وارد نشده‌است. اما علی بن ابیطالب در زمان خود، آنان را منع می‌کرده و دراین باره از او نقل شده‌است: «دو گروه درباره من به راه خطا می‌روند و هلاک می‌شوند، دوستداری که در دوستی غلو کند و دشمنی که در بغض و کینه با من افراط کند.»

{روایت ابن ابی الحدید توسط برخی از مورخان کنونی چون رسول جعفریان رد شده}

 

غلو در لغت به معنی تجاوز از حق است. 
قرآن در خطاب به اهل کتاب مى فرماید:
«یا أَهْلَ الکِتابِ لا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ وَلا تَقُولُوا عَلى اللّهِ إِلاّ الحَقّ(نساء/171)
 اى اهل کتاب (مقصود مسیحیان است) در دین خود از حد تجاوز نکنید و در باره خدا جز سخن حق نگویید.»
آنان را از این جهت از غلو نهى مى کند که در حق حضرت مسیح از مرز حق تجاوز کرده و او را خدا یا فرزند خدا دانسته اند.

شیخ مفید مى گوید:
«غالیان گروههایى هستند که به اسلام  تظاهر نموده ولى براى امیر مؤمنان  و پیشوایان از فرزندان او، الوهیت ونبوت ثابت نموده اند، و آنان را با صفاتى معرفى کرده اند که از مرز حقیقت فراتر است.»

 

ذکر چند حدیث از اهل بیت علیهماسلام پیرامون غلوکردن:

امام صادق علیه السلام پیرامون غلات می‌فرمایند:
«حذَروا على شبابِکُمُ الغلاةَ لا یُفْسِدُوهُمْ فإنّ الغُلاة شَرُّ خَلقِ اللّه، یُصغِّرون عظمَة اللّه وَیدّعونَ الربوبیّة لعباد اللّه.
بر جوانان خود از غالیان بترسید، مبادا باورهاى دینى آنها را فاسد سازند، حقّا که غالیان بدترین مردمند، کوشش مى کنند از عظمت خدا بکاهند و براى بندگان خدا ربوبیت وکردگارى ثابت کنند.»

پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله و سلم هم در روایتی می‌فرمایند:
«لا ترفعونی فوق حقّی، فإنّ اللَّه تبارک تعالى اتّخذنی عبداً قبل أن یتّخذنی نبیّاً؛
مرا بیش از آن چه هستم بالاتر نبرید؛ چرا که خداى تعالى پیش از آن که مرا به پیامبرى برگزیند، به بندگى برگزیده است.»

امیر مؤمنان على علیه السلام می‌فرماید:
«إیّاکم والغلوّ فینا، قولوا: إنّا عبید مربوبون، وقولوا فی فضلنا ما شئتم؛
هرگز در مورد ما غلو ننمایید. بگویید: ما بندگان تربیت یافته خدا هستیم و در مورد برترى ما آن چه خواستید بگویید.»

و در روایتی دیگر ایشان می‌فرمایند:
«اللهمّ إنّی بری‏ء من الغلاة کبراءة عیسى بن مریم من النصارى. اللهمّ اخذلهم أبداً ولا تنصر منهم أحداً؛
خدایا! من از غالیان، به سان دورى عیسى بن مریم از نصارا دور هستم. خدایا! همواره آنان را خوار گردان و کسى از آنان را یارى نکن.»

حضرت رضا علیه السلام پیرامون بی زاری اهل بیت علیهماسلام از این دسته فرمودند:
«فمن ادّعى للأنبیاء ربوبیّة أو ادّعى للأئمّة ربوبیّة أو نبوّة أو لغیر الأئمّة إمامة فنحن منه برآء فی الدنیا والآخرة؛
هر کس براى پیامبران مقام ربوبیّت یا براى یکى از ائمّه مقام ربوبى یا پیامبرى، یا براى غیر امامان مقام امامت و پیشوایى ادّعا کند، ما از او در دنیا و جهان آخرت بیزار هستیم.»

و در نهایت امام باقر علیه السلام خطاب به ابوحمزه ثمالی می‌فرمایند:
«فإنّ الغلاة شرّ خلق اللَّه؛ یصغّرون عظمة اللَّه ویدّعون الربوبیّة لعباد اللَّه. واللَّه، إنّ الغلاة شرٌّ من الیهود والنصارى والمجوس والّذین أشرکوا؛
به راستى غالیان بدترین آفریدگانند. آنان عظمت و شکوه خدا را کوچک می‌شمارند و ربوبیّت را براى بندگان خدا ادّعا می‌‏کنند. به خدا سوگند! غالیان از یهودیان، مسیحیان، مجوسیان و شرک‏ورزان بدترند.»

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

حضرت عیسى علیه السلام با حواریون سیاحت مى کرد، گذرشان به شهرى افتاد، در نزدیکى شهر گنج زیادى پیدا کردند، حواریون از عیسى علیه السلام در خواست نمودند اجازه دهد گنج را جمع آورى کنند تا بیهوده از بین نرود. فرمود: شما مشغول این کار شوید من هم به داخل شهر دنبال گنج خود که سراغ دارم ، مى روم .

عیسى علیه السلام داخل شهر شد، به خانه خرابى رسید، وارد خانه شد پیره زنى را آنجا دید به او فرمود: اگر اجازه دهید امشب میهمان شما باشم ، پیره زن اجازه داد. حضرت عیسى علیه السلام از زن پرسید غیر از تو کس ‍ دیگرى هم در این خانه زندگى مى کند؟ گفت : آرى پسرى دارم که روزها در بیابان خار مى کند و از دسترنج او زندگى مى کنیم .

شبانگاه پسرش آمد. پیره زن گفت : امشب میهمانى داریم که آثار بزرگى و عظمت در چهره او آشکار است . اینک خدمت او را غنیمت شمار و از وجود او استفاده کن . جوان پیش عیسى علیه السلام رفت پاسى که از شب گذشت . آن بزرگوار از وضع زندگى و معاش جوان سؤ ال کرد. از جوابى که داد عیسى علیه السلام پى برد که جوانى هوشیار و بافراست است و قابلیت ترقى درجات کمال را دارد، اما معلوم مى شود پاى بند یک علاقه قلبى است .

به او گفت : جوان گویا دردى در دل دارى که آثارش از سخنانت هویدا است . به من بگو شاید برایت کارى کنم . جوان که خیال مى کرد گفتن مشکلش ‍ فایده ندارد چیزى نگفت ولى چون حضرت اصرار کرد، گفت : آرى دردى دارم که جزء خدا کسى نمى تواند آن را دوا نماید.

حضرت علیه السلام فرمود: مشکل خود را براى من بگو. جوان گفت : روزى خار به شهر مى آوردم از کنار قصر دختر پادشاه رد شدم ، همین که چشمم به صورت او افتاد چنان شیفته و شیدایش گردیدم که مى دانم چاره اى جز مرگ ندارم ، فرمود: اگر تو بخواهى من وسایل ازدواج شما را آماده مى کنم .

جوان سخنان میهمان را به مادرش گفت ، پیره زن گفت : از ظاهر این مرد معلوم مى شود دروغگو نیست .

حضرت عیسى علیه السلام فرمودند: فردا پیش پادشاه برو و دخترش را خواستگارى کن هرچه خواست بیا به من خبر بده ، صبحگاه جوان براى خواستگارى به بارگاه آمد، خود را به نزدیکان پادشاه رسانید و گفت : من براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، از شما مى خواهم تقاضاى مرا به اطلاع او برسانید. خواص شاه از حرفهاى جوان خندیدند و براى این که تفریحى کرده باشند او را به حضور شاه برده و تقاضایش را به عرض ‍ رساندند.

پادشاه چون خواست جوان را ناامید نکرده باشد و در ضمن وسیله اى براى انجام ازدواج فراهم نماید گفت : اشکالى ندارد اگر فلان مقدار (مقدارى که یقین داشت از عهده جوان بیرون است ) جواهر براى ما بیاورى . جوان برگشت جریان را براى حضرت عیسى علیه السلام شرح داد، آن حضرت او را به خرابه اى برد که ریگ و سنگریزه فراوان داشت ، دعایى نمود یک دفعه آن ریگها به صورت جواهراتى شد که شاه درخواست کرده بود جوان به مقدار لازم براى پادشاه برد همین که چشم وزراء و پادشاه به جواهرات افتاد همه در شگفت شدند. جوانى خارکن از کجا این همه جواهر تهیه نموده ؟!

پادشاه براى مرتبه دوم مقدار زیادترى درخواست کرد باز جوان به عیسى علیه السلام مراجعه نمود. فرمود: برو در میان همان خرابه آنچه مى خواهى بردار براى او ببر. این بار پادشاه جوان را به خلوت خواست و از واقع امر پرسید؟ او هم از ابتداى عشق خود تا وارد شدن میهمان و داستان خواستگارى را شرح داد پادشاه فهمید میهمان او حضرت عیسى علیه السلام مى باشد. گفت برو همان شخص را بیاور تا بین تو و دخترم مراسم عقد و ازدواج را برگزار نماید.

عیسى علیه السلام دختر را به ازدواج آن پسر درآورد، پادشاه لباسى آراسته براى جوان فرستاد، این زن و شوهر آن شب با یکدیگر هم بستر شدند، فردا صبح پادشاه داماد خود را خواست و با او ساعتى صحبت کرد، آثار بزرگى و فهم را در گفتار او دید، چون غیر از آن دختر فرزندى نداشت او را ولیعهد خود قرار داد. اتفاقا همان شب به مرگ ناگهانى از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج او گردید.

روز سوم حضرت عیسى علیه السلام براى خداحافظى به بارگاه پادشاه جدید آمد. جوان از او پذیرایى شایانى کرد و گفت : اى حکیم مرا سؤ الى است اگر جواب ندهى این همه نعمت که به وسیله شما برایم فراهم آمده بر من ناگوار است فرمودند: سؤ ال کن ببینم چه در دل دارى . جوان گفت : دیشب در این فکر شدم ، شما را که چنین نیرویى است که خارکنى را به مقام سلطنت مى رسانید، از چه رو براى خود کارى نمى کنید و با این لباس و زندگى محدود مى گذرانید؟ فرمود: کسى که عرفان به خدا و نعمت جاویدان او داشته باشد هیچگاه آرزو و میل به این دنیاى فانى نخواهد داشت . ما را در مقام قرب خداوند لذتهاى روحى است که لذت سلطنت با آن قابل مقایسه نیست . و آنگاه داستانى از فناى دنیا و بقاى آخرت براى جوان شرح داد.

پادشاه گفت : اینک سؤ ال دیگرى پیش آمد، چرا آنچه با ارزش بود براى خود خواستى و مرا به این گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟ فرمود خواستم مقدار عقل و فهم تو را آزمایش کنم و در ضمن بعد از آماده شدن این مقام ، اگر آن را واگذارى به درجات ارجمندترى نایل خواهى شد، و براى دیگران هم زندگى تو عبرت و پند خواهد شد.

جوان همان دم از تخت به زیر آمد، لباسهاى سه روز قبل خود را پوشید و با حضرت عیسى علیه السلام از شهر خارج شد، وقتى پیش حواریین رسیدند فرمود:

هذا کنزى الذى کنت اظنه فى هذا البلد فوجدته .

این همان گنجى است که در این شهر گمان داشتم و او را پیدا کردم . 

منبع:

بحار الانوار چاپ آخوندى جزء 14ص 284


 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

«جبرئیل امین یا منادی آسمانی بین زمین و آسمان، فریاد برآورد: «تهدّمت واللَّه ارکان الهدی»؛ پایه‌های هدایت مهندم شد. «قتل علىٍ المرتضی»؛ علی در محراب عبادت کشته شد. و بعدها همه شهادت دادند که: «قتل فی محراب عبادته لشدّة عدله»؛ جرم امیرالمؤمنین، «عدالت» او بود و همین عدالت بود که او را به این مقام والا و به شهادت رساند.» [بیست و یکم مهرماه 1385]

«وقتی ضربت را این دشمنِ خدا بر امیرالمؤمنین وارد کرد، در روایت دارد که حضرت هیچ آه و ناله‌‌‌‌‌ای نکردند؛ اظهار دردی نکردند. تنها چیزی که حضرت فرمودند، این بود: «بسم اللَّه و باللَّه و فی سبیل اللَّه، فزت و ربّ الکعبة»؛ به خدای کعبه سوگند که من رستگار شدم. بعد هم امام حسن مجتبی (علیه‌‌‌‌‌السّلام) آمد سر آن بزرگوار را در دامان گرفت. روایت دارد که خون از سر مبارکش میریخت و محاسن مبارکش خونین شده بود. امام حسن همانطور نگاه میکرد به صورت پدر، گریه چشمان امام حسن را پر اشک کرد؛ اشک از چشم امام حسن یک قطره‌‌‌‌‌ای افتاد روی صورت امیرالمؤمنین. حضرت چشم را باز کردند، گفتند: حسنم! گریه میکنی؟ گریه نکن؛ من در این لحظه در حضور جماعتی هستم که اینها به من سلام میکنند؛ کسانی در اینجا هستند - در همان لحظه‌‌‌‌‌ی اول؛ اینی که نقل شده است از حضرت - فرمود: پیغمبر اینجاست، فاطمه‌‌‌‌‌ی زهرا اینجاست. بعد حضرت را برداشتند - بعد از اینکه امام حسن (علیه‌‌‌‌‌السّلام) نماز را در مسجد خواندند، حضرت هم نشسته نماز خواندند. راوی میگوید که حضرت گاهی متمایل میشد به یک طرفی که بیفتد، گاهی خودش را نگه میداشت - و بالاخره به طرف منزل حرکت دادند و بردند. اصحاب شنیدند آن صدائی را که: «تهدّمت واللَّه ارکان الهدی ... قتل علىّ المرتضی». این صدا را همه‌‌‌‌‌ی اهل کوفه شنیدند، ریختند طرف مسجد؛ غوغائی به پا شد. راوی میگوید: مثل روز وفات پیغمبر در کوفه، ضجه و گریه بلند شد؛ آن شهر بزرگ کوفه یکپارچه مصیبت و حزن و اندوه بود. حضرت را میآوردند؛ امام حسین (علیه‌‌‌‌‌السّلام) آمد نزدیک. در این روایت دارد که اینقدر حضرت در همین مدت کوتاه گریه کرده بودند که پلکهای حضرت مجروح شده بود. امیرالمؤمنین چشمش افتاد به امام حسین، گفت: حسین من گریه نکن، صبر داشته باشید، صبر کنید؛ اینها چیزی نیست، این حوادث میگذرد. امام حسین را هم تسلا داد.

حضرت را آوردند داخل منزل، بردند در مصلای حضرت؛ آنجائی که حضرت در خانه در آنجا نماز میخواندند. فرمود: من را آنجا ببرید. آنجا برای حضرت بستری گستردند. حضرت را آنجا گذاشتند. اینجا دختران امیرالمؤمنین آمدند؛ زینب و ام‌‌‌‌‌کلثوم آمدند، نشستند پهلوی حضرت، بنا کردند اشک ریختن. امیرالمؤمنین آنجائی که امام حسن گریه کرد، امام حسن را نصیحت کردند و تسلا دادند؛ آنجائی که امام حسین گریه میکرد، حضرت تسلا دادند، گفتند صبر کن؛ اما اینجا اشک دخترها را تحمل نکردند؛ میگوید: حضرت هم شروع کرد به هایهای گریه کردن. یا امیرالمؤمنین! گریه‌‌‌‌‌ی زینبت را اینجا نتوانستی تحمل کنی، اگر در روز عاشورا میدیدی چگونه زینبت اشک میریزد و نوحه‌‌‌‌‌‌سرائی میکند، چه میکردی؟» [بیستم شهریورماه 1388]

 

صوت مربوط به متن بالا از سخنان رهبر معظم انقلاب رو در اینجا می‌تونید گوش بدید.

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

گفت برادر بهتره یا رفیق؟

گفت برادری که رفیق باشه...

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

دل دادگیم از قدیمه

آقام امام حسن کریمه

 

ولادت با سعادت آقا امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد.

 

روی ان النبی صلی الله علیه و آله و سلم، قال فی حدیث له:

«لو کان العقل رجلا لکان الحسن» (فرائد السمطین ج 2 ص 68)
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود اگر عقل به شکل انسان در می آمد او حسن بود

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

السلام علیک ما کان اطولک علی المجرمین و اهیبک فی صدور المومنین

سلام بر تو ای ماه رمضان که برای مجرمین بسیار طولانی بودی و در قلب مومنین و اهل ایمان هیبت داشتی.

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

 بیت ناب:

 

پیر مردی وسط روضه ما گفت حسین
من نگفتم، ولی ارباب مرا هم بخشید

 

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

حیف، تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم

 

 

 

  • ماشیح

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

حکایت:
دو همکار
صفا و صمیمیت و همکاری صادقانه هشام بن الحکم و عبد الله بن یزید اباضی مورد اعجاب همه مردم کوفه شده بود. این دو نفر ضرب المثل دو شریک خوب و دو همکار امین و صمیمی شده بودند. ایندو به شرکت یکدیگر یک مغازه خرازی داشتند، جنس خرازی می آوردند و می فروختند. تا زنده بودند میان آنها اختلاف و مشاجره ای رخ نداد.

چیزی که موجب شد این موضوع زبانزد عموم مردم شود و بیشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد، این بود که این دو نفر از لحاظ عقیده مذهبی در دو قطب کاملا مخالف قرار داشتند، زیرا هشام از علما و متکلمین سرشناس شیعه امامیه و یاران و اصحاب خاص امام جعفر صادق علیه السلام و معتقد به امامت اهل بیت بود، ولی عبد الله بن یزید از علمای اباضیه(4)بود. آنجا که پای دفاع از عقیده و مذهب بود، این دو
نفر در دو جبهه کاملا مخالف قرار داشتند، ولی آنها توانسته بودند تعصب مذهبی را در سایر شؤون زندگی دخالت ندهند و با کمال متانت کار شرکت و تجارت و کسب و معامله را به پایان برسانند. عجیبتر اینکه بسیار اتفاق می افتاد که شیعیان و شاگردان هشام به همان مغازه می آمدند و هشام اصول و مسائل تشیع را به آنها می آموخت و عبد الله از شنیدن سخنانی بر خلاف عقیده مذهبی خود ناراحتی نشان نمی داد. نیز اباضیه می آمدند و در جلو چشم هشام تعلیمات مذهبی خودشان را که غالبا علیه مذهب تشیع بود فرا می گرفتند و هشام ناراحتی نشان نمی داد.

یک روز عبد الله به هشام گفت: «من و تو با یکدیگر دوست صمیمی و همکاریم. تو مرا خوب می شناسی. من میل دارم که مرا به دامادی خودت بپذیری و دخترت فاطمه را به من تزویج کنی.»

هشام در جواب عبد الله فقط یک جمله گفت و آن اینکه: «فاطمه مؤمنه است.»

عبد الله به شنیدن این جواب سکوت کرد و دیگر سخنی از این موضوع به میان نیاورد.

این حادثه نیز نتوانست در دوستی آنها خللی ایجاد کند. همکاری آنها باز هم ادامه یافت. تنها مرگ بود که توانست بین این دو دوست جدایی بیندازد و آنها را از هم دور سازد.

 

4 - اباضیه یکی از فرق ششگانه خوارجند. خوارج چنانکه می دانیم نخست در حادثه صفین پیدا شدند و آنها جمعی از اصحاب علی علیه السلام بودند که یاغی شدند و بر آن حضرت شوریدند. این دسته چون از طرفی بر مبنای عقیده کار می کردند و از طرف دیگر جاهل و متعصب بودند، از خطرناکترین جمعیتهایی بودند که در میان مسلمین پیدا شدند و همیشه مزاحم حکومتهای وقت بودند.خوارج عموما در تبری از علی علیه السلام و عثمان اتفاق داشتند و غالبا سایر مسلمین را که در عقیده با آنها متفق نبودند کافر و مشرک می دانستند، ازدواج با دیگر مسلمین را جایز نمی دانستند و به آنها ارث نمی دادند و اساسا خون و مال آنها را مباح می دانستند، ولی فرقه اباضیه از سایر فرق خوارج ملایمتر بودند، ازدواج و حتی شهادت آنان را صحیح می دانستند و مال و خون آنها را نیز محترم می شمردند.رئیس اباضیه مردی است به نام «عبد الله بن اباض» که در اواخر عهد خلفای اموی خروج کرد.

 

رجوع شود به ملل و نحل شهرستانی، جلد 1، چاپ مصر، صفحه 172 و صفحه 212.5 - مروج الذهب مسعودی، چاپ مصر، ج 2/ص 174، ذیل احوال عمر بن عبد العزیز.

  • ماشیح