به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
خیلی وقت بود شعر ننوشته بودم، دلم هوس شعر کرد.
اونم از شاعر محبوبم، مولانا جلالالدین محمد بلخی (مولوی):
معشوقه بسامان شد، تا باد چنین بادا!
کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا!
ملکی که پریشان شد، از شومی شیطان شد
باز آنِ سلیمان شد، تا باد چنین بادا!
یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی
غمخوارهء یاران شد، تا باد چنین بادا!
هم باده جدا خوردی! هم عیش جدا کردی!
نک سرده مهمان شد، تا باد چنین بادا!
زان طلعت شاهانه، زان مشعلهء خانه
هر گوشه چو میدان شد، تا باد چنین بادا!
زان خشم دروغینش، زان شیوهء شیرینش
عالم شکرستان شد، تا باد چنین بادا!
شب رفت و صبوح آمد، غم رفت و فتوح آمد
خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا!
از دولت محزونان، وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد، تا باد چنین بادا!
عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا!
دروی فریدون شد، هم کیسهء قارون شد
همکاسهء سلطان شد، تا باد چنین بادا!
آن باد هوا را بین، ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا!
فرعون بدان سختی، با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد، تا باد چنین بادا!
آن گرگ بدان زشتی، با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد، تا باد چنین بادا!
شمس الحق تبریزی، از بس که در آمیزی
تبریز خراسان شد، تا باد چنین بادا!
از اسلم شیطانی، شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد، تا باد چنین بادا!
آن ماه چو تابان شد، کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد، تا باد چنین بادا!
بر روح بر افزودی، تا بود چنین بودی
فــــر تو فروزان شد، تا باد چنین بادا!
قهرش همه رحمت شد, زهرش همه شربت شد
ابرش شکر افشان شد، تا باد چنین بادا!
از کاخ چه رنگستش؟ وز شاخ چه تنگستش؟
این گاو چو قربان شد، تا باد چنین بادا!
ارضی چو سمایی شد، مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد، تا باد چنین بادا!
خاموش که سر مستم، بر بست کسی دستم
اندیشه پریشان شد، تا باد چنین بادا!
اینم به عشق علی هاشمی