یک شام دیگر سحر شد
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
باغبان همیشه میوههای «رسیده» را میچیند.
هیچ باغبانی میوههای «کال» را دوست ندارد.
و من همان میوهی کالم. من با تمام «منیت»م و با تمام آنچه نیستم و باید میبودم.
صبح، ظهر، مغرب و شام به خود نگریستم و گریستم و فاتحهای خواندم برای دل مردهی خودم.
آخرین ساعات یک روز دیگر از زندگی را که به حساب امور میگذارم، جز گناه نمیبینم.
من ماندم و آرزوی یک روز «بدون گناه». فقط یک روز. آنهم نه برای او. برای خودم. برای اینکه حساب و حاسبی هم اگر شد، کم نداشته باشم.
باغبان از راه میرسد و میوههای «رسیده»اش را میچیند.
میوهی کال میماند و یک مشت چوب خشک شده و حسرت.
من میمانم و حسرت رسیدن و آماده شدن برای روزهایی که باید آماده میبودم. آماده میشدم، اما نشدم. از این تکرار و از این تکرار و از این تکرار خسته شده ام.
یک روز دیگر از عمر من کم میشود و به آمدن تو نزدیکتر. نمیدانم عدد کدام یک زودتر به پایان خواهد رسید، اما چه زیانی خواهم دید اگر زودتر از آمدنت تمام شوم.
گفتند روز غدیر جهاز شترها را روی هم گذاشتند تا رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم و امیرالمومنین روی آن بایستند.
و من هر شب از بیم این میخوابم که حتی به اندازه جهاز شتری نیارزم.
یک شام دیگر
والسلام علیکم...
- ۹۳/۱۱/۰۴