میان سرها، سری در آوردی...
همه رفته بودند از مردان و تو مانده بودی با یک لشکر
تو مانده بودی و عبدالله و علی اصغر
صدا زدی که ای دلاور مردان خالص و ای سواران میدا نبرد
صدایتان میزنم و جوابی نمیدهید
بانگ برآوردی: «آیا کسی هست مرا یاری کند؟»
بین آن همه مرد نامرد، کودک شش ماههای از داخل خیمههایت لبیک گفت
اشک ریخت از غریبیات
خودت گرفتی روی دستت
بردی بین صفوف دشمن
گفتی اگر به من رحم نمیکنید، به این شش ماهه هم رحم نمیکنید؟
فکر کردند آمدی منتشان را بکشی
اما آمده بودی اتمام حجت کنی، آمده بودی گناهکار بخری و ببخشی
آمده بودی آنجا هم آقایی کنی
شاید یکی پیدا میشد و چند قطرهای به عبدالله رضیعات آب میرساند
شاید...
شاید با همان چند قطره آب، زنده میماند و خود را میخرید با عشق به حسین...
نمیدانم...اینها از ذهن من میگذر...
از آن گوشه که به شریعه نزدیک بود، نگاه میکردم
او را روی دستت گرفته بودی
به مخیلهام نمیرسید که کودکت را سیراب کنند
سیرآبش کردند
کمان را کشید
انداخت
و حجات با این آخرین قربانی قبول شد
چه صحنه دردناکی بود وقتی یکهو دستهایت پر از خون شد
خیال کردم تیر به کتف خودت اصابت کرده
اما تیر خورده بود به گلوی علی اصغر
سرش را دریده بود
سرش افتاده بودی روی سینهات
دیدی اگر آن خونها بریزند روی زمین، اهل دنیا عذاب میشوند
باز با آن همه، دلت نیامد
خونها را به آسمان ریختی
زیر لب زمزمه کردی: چون تو میبینی، راضیام...
بیچاره من که باید میدیدم چگونه مستاصل شدی
یک پا به عقب میگذاشتی
یک پا به جلو
یک بار سمت خیمهها میرفتی
یک بار برمیگشتی سمت شهدا
درد داشت
اگر رباب با آن وضعیت علی اصغر را میدید که دق میکرد
اگر سمت خیمه شهدا میرفتی...
باز رباب میفهمید میروی شهید کوچکت را خاک کنی
میفهمید...
میفهمید
میفهمید
آنقدر این طرف و آن طرف رفتی که حرمله بتواند به آن غریبیات بخندد
آنقدر که دوباره صدای هلهله بلند شود
میان قوم یهود معجزه کردن اینها را هم داشت عزیز دلم...
دستت را در گریبانت فرو بردی
ستارهی زیبا و پر نوری را بیرون آوردی
بین آن همه شکارچی و حرامی...
شکارش کردند
علی اصغر عزیزم...
من از نیزهها و سرها هیچ نمیگویم
فقط اینکه
میان سرها، سری در آوردی...
السلام علیک یا باب الحوائج. ادرکنی...
هفتم محرم الحرام سال 1436
- ۹۳/۰۸/۱۰
من از نیزهها و سرها هیچ نمیگویم
فقط اینکه
میان سرها، سری در آوردی...
بینهایت...لال میشودآدمی..