اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

مبهوت قاسم مانده‌ام

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۰۳ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

باید آنجا بوده و دیده باشی.....

وقتی دستور دادند روی بدن‌ها با اسب بتازند، گمان کردم بدن او استثنا است.

حکمتش را هم خواهم گفت...اما دیدم اشتباه می‌کردم

اصلا همین شد که از همان موقع مبهوت قاسم مانده‌ام

با اصرار، با التماس، آخر سر مجبور شد سراغ پدرش برود. نامه را بیاورد...

هر طوری بود، اجازه گرفت به میدان برود.

اباعبدالله خواست زره تنش کند. یکی، دو تا...هرچقدر پوشید اندازه نبود.

اباعبدالله عمامه‌اش را پیچید دور سر قاسم و برای آخرین بار نگاه پدرانه انداخت به قامتش

قاسم سوار اسب شد و رفت سوی میدان

قاسم که می‌رفت، فقط دل اباعبدالله نبود که با او می‌رفت

دل زینب سلام الله علیها هم می‌رفت، دل عباس هم...

عمو عباس از بالای تل قاسم را می‌دید و آخرین قدم‌های استوار قاسم را نظاره می‌کرد

 

با خود می‌پرسیدند این کیست که به میدان زده؟

علی که نیست

حسین هم که نیست

عباس هم در این سن و سال نیست

هر که هست، با سردار جمل ارتباطی دارد. هر که هست، حسنی می‌رزمد و حسینی ‌تیغ برمی‌کشد

هر که هست، شاگرد عباس است

 

عمو عباس نگاهش می‌کرد و با هر ضربه‌، انگار داشت الله اکبر می‌گفت...

لا حول و لا قوه بالله العلی العظیم

مرحبا قاسم...

مرحبا عزیز برادرم

.

.

.

دیدند حریفش نمی‌شوند

دوره‌اش کردند

زره نداشت که جلوی تیرها را بگیرد

تیر اول خورد

تیر دوم هم

تیر سوم توان جنگ کردن را از او گرفت

بعد نوبت به نیزه‌ها بود که در بر بگیرندش

بعد هم نوبت سنگ‌ها

سنگ‌ها پرتاب می‌شدند سمت بدن نحیف‌ش

انگار از قبل تمرین کرده بودند

انگار همه دنبال یک شکار خوب بودند

از بالا که نگاه می‌کردی

فقط می‌دیدی گرد و خاک بلند است و چیزی سمت گرد و خاک پرتاب می‌شود

وقتی نگاه می‌کردی، می‌دیدی هرچه پایین می‌رود، خونین برمی‌گردد بالا

آنقدر زدند که خودشان خسته شدند

آنقدر که همه‌شان از سفره‌ی کریم مدینه چیزی برداشتند

 

با آخرین توان صدایش فریاد زد

عــــمــــو

نفهمیدم اباعبدالله چطور رسید بالای سرش

اما انقدر سریع آمد که هنوز صدای عمو گفتن قاسم توی گوشم مانده بود

رسید بالای سرش

مثل وقتی که بالای سر علی‌اکبر رسیده بود تعجب کرد

اما قاسم برخلاف علی‌اکبر قد کشیده بود

خواست بلندش کند

دید گوشه‌ای از بدن روی زمین است

از سر بلندش کرد

تن روی زمین ماند

پاها را در آغوش می‌گرفت

دست‌ها را نمی‌شد جمع کرد...

یک طور زده بودند که سینه‌اش تا شده بود

یک جوری شده بود که دیگر نیاز نبود روی بدنش اسب بدوانند

یک جور که گویی آسیا شده بود

اباعبدالله هرجور بود قاسم را بلند کرد...

نه...

قاسم را جمع و جور کرد

بدنش را آورد گذاشت پیش علی اکبر

.

.

.

باید آنجا بوده و دیده باشی.....

وقتی دستور دادند روی بدن‌ها با اسب بتازند، گمان کردم بدن او استثنا است.

حکمتش را هم خواهم گفت...اما دیدم اشتباه می‌کردم

اصلا همین شد که از همان موقع مبهوت قاسم مانده‌ام

 

  • ماشیح

نظرات  (۲)

  • افسون نیکدل
  • مبهوت عاشورا مانده ایم



    وقتی ادم مقتل میخونه پیش خودش میگه مگه میشه یه دل تحمل این همه درد رو داشته باشه
    امان از دل زینب .....
    پاسخ:
    امان از دل زینب
    چند روز قبل کتابی رو یه بنده خدا اورد گفت نگاه کن ببین چطوریه؟
    همه چیزهایی که قبلا خونده بودم و حالم رو بد کرده بود توش بود
    دوباره حالم بد شد

    واقعا امان از دل زینب
    ادم لال میشه
    چقدر مقتل نویس خوبی شده اید کلمه کلمه نوشته ها تون غصه بود و آه و درد بعد از سالیان دراز به جرات میگویم متنی با این همه توصیفات خواندم گویی که در سرزمین کربلا باشی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی