یزد. عمو و خاطرات من
این عکس رو توی «خانه سالار» میبد گرفتم.
همه باهم رفته بودیم بگردیم. حدودا 15 نفر میشدیم.
به عمو گفتم عمو بشین ازت یه عکس بگیرم...
باز یاد عمو افتادم.
نمیدونم حکمتش چی بود، ولی یاد عمو افتادم. رفت عکسهای اون سری که با هم یزد رفتیم دیدم.
دلم برای عمو خیلی تنگ شده.
انگار نبودنش عادیه. انگار هست. اصلا تا حالا به نبودنش فکر نکردم واقعا.
یعنی بهتره بگم انقدر رفتنش سریع و غیرعادی بود که نمیتونم فکر کنم نیست.
وقتی به نبودنش خیلی زیاد فکر میکنم، بهم میریزم.
من با «مرگ» آشنام.
آشنا یعنی اینکه دونه دونه آدمهای اطراف خودم و خودم رو توی مرگ قرار دادم و بهش فکر کردم. از نزدیکترینها تا دورها.
ولی وقتی اون اتفاق میافته، اونم واسه کسی که دوسش داشتی، خیلی سخته.
برای کسی که هر وقت دلم تنگ میشد گوشیم رو برمیداشتم بهش اس ام اس میدادم. شعر، جک، حرف دل و ...
و برای کسی که خیلی بهم پیام میداد. انقدر که باهاش از خیلیهای دیگه راحتتر بودم. دوست داشتم پیاماشو
منتظر بودم بهم اس ام اس بده
خصوصا جمعهها که غروب میشد.
13 اسفند یه شعر برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف گفته بود.
ساعت 3 و 45 دقیقه صبح. از خواب پاشده بود رفته بود دنبال کاغذ و خودکار
اونقدرایی مریضی بهش فشار اورده بود که وقتی خواسته بنویسه، خودکار تکون میخورده.
سه بار شعر رو روی کاغذ نوشته.
دستاش دیگه جون نداشته
جمعهاش برام شعرشو اس ام اس کرد.
بهش گفتم عمو دلم برات تنگ شده.
مادرم اینا رفتن ببیننش ولی من کلاس داشتم و سر کار میرفتم. نشد برم خونشون.
این ایکاشها و چراها فایده نداره واسه چیزی که اتفاق افتاده و واسه من که با مرگ خیلی «اشنا»م.
اونقدر اشنا که حداقل جلوی بقیه گریه نکردم. نه برای عمو. نه برای بابابزرگهام. نه مادربزرگم و نه شاید برای نفرات بعدی. شاید...
فقط وقتی گریه کردم که عمو بالا سر بدن عمو ایستاده بود. شروع کرد روضه حضرت اباالفضل خوندن
گریه کردم...
دلم تنگ شده برای عموم.
دل تنگی برای کسی که با مرگ اشناست یه جور خاصی شاید باشه. یعنی برای من.
وقتی با «مرگ» آشنا باشی و آدمها رو توی قاب مرگ گذاشته باشی، خیلی برات اسون میشه فکرش. مثل من.
اما وقتی با «عشق» اشنا باشی و آدمها رو توی اون قاب ببینی، مرگ برات سخت میشه چون دنیای عشق بازیت رو ازت گرفته.
دوست دارم گریه کنم ولی باز بغضمو میخورم
دوست دارم عمو...
- ۹۳/۰۶/۱۴
دوستت دارم
و خواهم داشت
ان شا الله
به امید دیدار...