پیاده روی اربعین؛ قسمت هفتم
دیگر تیرهای آخری است. روی تابلوها نوشته شده حرم امام حسین علیهالسلام 1000 متر. و من این هزار متر آخر را نه با پا و نه با سر که فقط با دل میروم و نه رفتن که بهتر است بگویم میدوم.
از بالای اولین پل ورودی کربلا، دو دست را میبینی که به آسمان افراشته شده است. یک دست، سمت راست را فرمانداری میکند و دست دیگر، از چپ امیر و نگاهبان سرزمین است. و گنبدی که عباس بن علی علیهالسلام در آن جلوه میکند و سینهی ستبرش را به عشّاق اباعبدالله نشان میدهد.
اینجا کربلاست. سرزمین عشّاق است و جز شیدایان و آنان که دل در گرو سرسلسلهی نورالانوار یعنی اباعبدالله الحسین دوختهاند، هیچکس را در این زمین راهی نیست. اینجا قطعهای از بهشت است و بهشت خونین کربلا را به آنانی میدهند که با حیات الفتی دیرینه دارند و شهادت را که آغاز حیات است با جان و دل میخرند و اگر نبود مهلتی که خدا به آنان برای حضور در این جهان داده است، هر آینه خون خویش را فدا میکردند تا به سدره المنتهی آسمانها، یعنی جایی که حسین علیهالسلام روی دوش نبی خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته است درآینده و در کنار ایشان و در محضر خدا جاویدان باشند.
نگاه را میچرخانم، گنبدی جلویم قدبرافراشته که هزار و چهارصد سال است امیر علمدار عاشورائیان و نگاهبان خاندان اهل بیت است. بدون اختیار سلام میکنم، گویی قمر بنی هاشم را که میبینی، اختیار از کفت میرود و گذر زمان نیز همچون تکه چوبهای کوچک در گردباد جذبه عباس گم میشود و فقط تو میمانی و سقای دشت کربلا.
جمعیت زیادی هستند. از همه جا. عرب و عجم، پیر و جوان، زن و مرد، کودک و نوجوان. همه آمدند تا پیمانی تازه با اهل بیت رسول الله ببندند. شلوغی جمعیت باعث میشود نتوانم طبق اخلاق شخصی خود ابتدا به زیارت امام بروم و بعد خیال دلم به این سو میرود که امام عشق مرا به دست سقا سپرده است تا برای جانبازی و دفاع از حریم ولایت تا روز موعود آماده گردم.
زیارت را نوبتی میکنیم. دوتایمان بیرون میایستند و کفشهایمان را نگه میدارند تا ما داخل شویم و زیارت کنیم. با جمعیت به داخل میرویم و خادمان حرم ابوالفضل العباس ما را به داخل حرم میفرستند.
باز همان حالتی به من دست میدهد که سه سال قبل برایم رخ داده بود. همه آنچه که از او میدانستم مانند مرغی از بند رها شده میپرد و فقط من میمانم و دلم. مات و مبهوت، بیآنکه بتوانم کلمهای به زبان بیاورم.
در آن شلوغی کنار سکوهای حرم یک جا برای نشستن پیدا میکنم. کاروانهای عزاداری عربها داخل میشوند، اما چون دوشنبه روز اربعین به وقت ایران است، هنوز تا حضور همه عشّاق یک روز فاصله است.
داخل حرم تقریبا جا نیست و همانجا مینشینم. زیارتنامهی عباس علیه السلام را میخوانم و بعد نمازی به نیابت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، ملائک مقرب حضرت حق، پدر و مادر و تمامی کسانی که یادم بود و یا التماس دعا گفته بودند میخوانم.
نماز تمام میشود. نماز ظهر روز اربعین است. از این نماز ظهر تا نماز ظهر روز عاشورای سال 61، هزار و چهارصد سال فاصله است، اما آنچه که هنوز جاری است بلا است و هرکسی در زندگی خود کربلایی دارد و نماز ظهر عاشورایی. به خود فرو میروم و به این فکر میکنم که روز عاشورای سرزمین بلای خود، در صف اصحاب آخرالزمانی سپاه امام عشق هستم یا در صف یزیدیان و لشکر شمر بن ذی الجوشن.
دلم به زیارت ضریح ابالفضل العباس میرود. از همان گوشه مخالفی که اکنون نشسته ام. از در وارد میشود و به سمت ضریح قدم برمیدارد. روبروی ضریح که میرسد سلام میدهد: السلام علیک یا ساقی عطاشاء الکربلاء.
و همانجاست که حس میکند چرخش تمامی آبهای روی زمین به دور عباس است و از همین روست که مشک اباالفضل العباس صدای آب میدهد و نشانهی آن را نیز میتوانی از نم بودن دیوارهای اطراف ضریح ببینی و اگر چشم ظاهر کوچک من نبود، میتوانستی کربلا را بنگری.
از همین فاصلهی دوری که نمیشود حتی به ضریح چشم دوخت نیز، زیارت دل تمام میشود و آرام آرام به بیرون حرم برمیگردم.
یک بار دیگر سرمست از خیالی رویایی شدهام که مدتها منتظر آن بودم و خلصهای شیرین از آن تاریکی روشن و از آن زمین سرخ...
فردا اربعین است.
روز زیارت ارباب.
- ۹۲/۱۲/۲۱
"چرخش تمامی آبهای روی زمین به دور عباس است" خیلی تشبیه زیبایی است