سفرنامه اربعین-2
هوا گرد و خاک داشت.
شب بود.
و اصلا انگار این گرد و خاک و آسمان شب، دست به دست هم داده بود که یک حال عجیب درست کند.
نه اینکه بخواهم ادای چیزی را دربیاورم، اما تا انتهای خیابان دلم نمیگذاشت چشمانم سر بلند کند.
تا در ورودی حرم چشمانم روی زمین بود.
اما دلم
خیلی دوست داشت زودتر وارد حریم امیرالمومنین شود.
باب قبله را که وارد شدیم
بیاختیار همان کنار ورودی پاهایم شل شد.
نشستم
اشک نداشتم اما حالم شبیه آدمهای مضطری بود که بعد از سالها به وصال معشوقشان میرسند.
انگار چیزی که باید، پیدا شده بود.
دعا و اذن ورود به حرم
و بعد
ایوان طلا
.
.
.
اینها را مرور میکردم.
میدانستم شلوغی اربعین و زائران آقا، اجازه نمیدهد چون دفعه پیشین ساعتها بنشینم.
اما دلم به خاطرات خوش بود.
دلم همیشه دوست داشت سفر کربلا را از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شروع کند.
و این بار داشت همین اتفاق میافتاد.
اولین جایی که حرم عمه سادات معلوم شد، سلامی به خانم دادم. سلامی به حضرت زهرا سلام الله علیها و سلامی به حضرت زینب.
قرار نبود به حرم برویم. اما روبروی حرم ماشین ایستاد.
دوباره دلم میخواست پرواز کند.
دلم عجیب حال و هوای حرم حضرت معصومه را دوست دارد.
میخواست بلند شود، برود داخل. دور ضریح بگردد و به جای حضرت زهرا، آنجا زیارت مادر را به جا آورد.
.
همه سوار اتوبوس شدند.
نماز مغرب و عشاء را کناری خواندیم و بعد حرکت کردیم.
از مسیر کمتر خواهم گفت.
20 ساعت چشم انتظاری در مرز مهران را هم.
20 ساعت انتظار عجیب. اگر اینجا مهر نمیشد، کربلا و نجف فقط یک ارزو بود.
اصلا مهر اصلی جای دیگری شده بود، ولی انگار تمام ظاهرش اینجا نمود پیدا میکرد.
ساعت 2 شب از مرز عراق حرکت کردیم
6 صبح رسیدیم نجف.
هوا سرد بود و تاریک.
گفته بودند معلوم نیست صبح حرم برویم یا نه.
دلم میخواست از جایی برویم که حرم را ببینم.
حرکت کردیم
جایی که پیاده شده بودیم با حرم فاصله داشت
10-20 دقیقه ای پیاده رفتیم تا رسیدیم به خیابان منتهی به حرم.
دوباره انگار تمام من، دلم بشود و تمام دلم پرواز.
بیاختیار تندتر قدم برمیداشتم که حرم را ببینم
چشمم به گنبد امیرالمومنین افتاد. قلبم دیگر توان نداشت. انگار میخواست از سینه بزند بیرون.
گنبد امام علی علیه السلام ابهت عجیبی دارد. وقتی نگاهش میکنی، تمام اجزای بدنت حس میکند اینجا، جایگاه حیدر کرار است.
عجیبتر آنجاست که این ابهت وصف ناپذیر، همراه با مهربانی عجیبی است. ادم حس میکند دارد به منزل پدریاش میرود.
اصلا حس میکنی که این گنبد و بارگاه، تماما نمودِ ظاهری علی است بعد از قرنها.
هیبت عجیبش، مهربانی عجیبش و اگر چشم ظاهر توان دیدن باطن را داشت، دستهای پینه بسته مولا را هم میشد از همانجا دید.
اما حیف...
.
نماز صبح بود. قرار بود نماز را داخل حرم بخوانیم.
صبح پنجشنبه بود. انقدر شلوغ بود که دویست متری حرم مولا مردم ذرهای حرکت نمیکردند.
حرم مولا نسبت به حرم امام رضا علیه السلام بسیار کوچکتر است. اما عجیب بود این بار. این همه آدم، چطور جا شده بودند.
مثل یک دریا که عظمتی بزرگ دارد، مردم کنار هم ایستاده بودند.
نماز را بیرون حرم آقا خواندیم.
از دور سلامی به آقا دادم.
اینجا جایی بود که دوباره حس میکردم، همه آنچه در ذهنم از «علی» نقش بسته بود، پاک شده بود.
خالی خالی شده بودم.
و حیران و بهت زده، فقط میتوانستم به گنبد نگاه کنم و به آدمهای اطرافعربها سلام میدادند از همان راه دور. «لبیک یا علی» میگفتند و از وادیالسلام به سمت کربلا حرکت میکردند.
همان صبح پنجشنبه.
.
قرار بود از کنار وادیالسلام به پل «ثوره العشرین» برویم و از آنجا به حوزه امام خمینی قدس الله نفسه الزکیه.
از کنار حرم آرام حرکت کردیم
و باز تا آخرین لحظهای که بارگاه مولا معلوم بود، چشمانم بود و دلم.
چشمانم به گنبد نگاه میکرد.
اما دلم رفته بود داخل حرم. نشسته بود روبروی ایوان طلا
و داشت به عظمت علی نگاه میکرد. و انگار ایوان طلا، تمام زیبایی و جذبه علی علیه السلام را داشت.
و نگاه
و نگاه
و نگاه
تا دیگر حرم معلوم نبود.
دلم همراهم شد تا از وادیالسلام عبور کنیم و به جایگاهمان برسیم.
.
ان شاءالله ادامه دارد.
- ۹۲/۱۰/۱۹