بسم الله الرحمن الرحیم
رضای عزیز!
میدانی، طلعت نورانی چشمهای نیمهبازت، افق کدام نقطه عالم را در خیالم تجلیگر شد؟
پیکر تو به دست اشقی الاشقیا افتاد و زمان سر تو را با خود به نیزههای کربلا برد و بدنت روی خاک ماند تا مردانی از بنیاسد، آن را برای مادرت بفرستند.
بگذار برایت داستانی از اباعبدالله بگویم.
راه رفتن سخت شده بود. میان آن همه خار، میان آن سنگهای ریز و درشت.
پاها به قل و زنجیر وصل بود و اگر آرامتر میکردی قدمهایت را، فریادی
شاید هم
تازیانهای...
زینب کبری از عصر عاشورا تا آن دم آخر که «سر» همراهشان بود، فقط به یک جا خیره بود انگار.
امام سجاد هم.
حتی وقتی یکی از بچهها گم شد، به امام سجاد گفتند کسی گم شده. نگاهش همانجا بود. اصلا انگار نگاهش را برنداشت تا آخر.
چشمهایش.
گفت ببینید سر پدرم کجا را میبینید.
راست میگفت.
کودک را هم همانجا پیدا کرده بودند که چشمها نگاه میکرد.
اصلا بگذار بیایم به قتلگاه از چشمهایش بگویم.
آن لحظهی آخر که خداحافظی کرد و رفت، چشمهای اباعبدالله فقط علیاکبر را میدید.
آنقدر شلوغ شد که اباعبدالله روی نوک پایش ایستاد.
اینور و آنور میشد.
دستش را گذاشت روی سرش
اما چشمهایش همانجا بود.
صدا که آمد، سوار اسب شد. اصلا نفهمیدم آن فاصله را ارباب چطور طی کرد. من که نزدیک قتلگاه بودم، چشمهایش را ندیدم
ولی ارباب همانجا هم به چشمها نگاه کرد.
آمد.
به بدن که رسید، نتوانست پایین بیاید. من حس کردم ارباب هول کرده و افتاده است
اما بعد فهمیدم، پاهای اباعبدالله حس نداشته است. اصلا انگار که دیگر پاها از کار افتاده بودند
اینکه پاها از کار افتاده بودند را نمیدانم
اما این را میدیدم که پاهای علی اکبر، در کارزار افتاده بودند.
یک پا این طرف
پای دیگر را اگر میخواستی ببینی باید به گوشهای از میدان خیره میشدی
اصلا اینجا نبود.
یک دندان
یک جا تکهای از بدن
جای دیگر خنجر لب پر
و یک جا تیغ شکسته با یک علیاکبر صد پاره
باز چشمهایش را دوخت به دشت
به علیاکبرش که دیگر در یک جا نبود
تمام صحرا به وسعت علی اکبر شده بود و تمام علیاکبر به اندازهی صحرا.
حالا میفهمیدم چرا وقتی ارباب خواست میدان را دور بزند، چند بار علیاکبر را صدا زد
تازه بالای سرش که رسید، افتاد
خودش را کشاند
خیره شد به چشمهای علی اکبر
انگار تمام مهر پدری و پسری در آن نگاه جمع شده بود. به چشمهایی نگاه میکرد که یادگار پیامبر مهربانی بود.
یادش میامد. پیامبر با همین چشمها به او خیره شد و گفت تو پارهی تن من هستی.
حالا پارهی تنش، پاره پاره شده بود.
آن هم نه مثل پیراهن یوسف که از پشت تکهاش را بدرند و همهاش سالم باشد.
نه!
یوسف عاشورا، تمام پیراهنش دریده شده بود.
این بار توسط گرگها...
بعد که علیاکبر جان داد
جوانان بنیهاشم بدنش را که آوردند
دیدند باز ارباب دارد چشمهایش را نگاه میکند.
زینب کبری هم همینطور بود.
تمام مسیر به یک چیز خیره بود.
نه اینکه شلاق تازیانهها درد نداشته باشد، نه.
خیلی درد داشت
اما زینب کبری محو چشمهایی بود که
روی نیزه
نیمه باز
مانده بودند.
اصلا گویی خود خدا این چشمها را نیمهباز گذاشته بود که زینب محو آن شود.
چشمهای ارباب یک طرف
چشمهای علیاکبر یک طرف
و آن طرف هم روی نیزه یک سر بود که انگار از پهلو به نی رفته بود
و چشمهایش
که هنوز نم اشک داشت
وقتی زینب به سر عباس خیره میشد
چشمهایش پر از اشک میشد
چشم او هم نیمهباز مانده بود.
آخر از کنار کاروان که رد شدم، خودم دیدم
رباب هم داشت به علیاصغر میگفت انقدر موقع خواب، چشمهایت را باز نگذار
عزیزم...
- ۳ نظر
- ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۱۷