به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
آره قصه ما اینجوری بود بچهها :D
گذشت و گذشت این داستانها...
تا اینکه یه روز آقادوستهی داستان ما یادش افتاد که کلوب و فیسبوک موسسهاش هم دست این پسره ناقلا بوده.
- ۳ نظر
- ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۲:۱۸
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
آره قصه ما اینجوری بود بچهها :D
گذشت و گذشت این داستانها...
تا اینکه یه روز آقادوستهی داستان ما یادش افتاد که کلوب و فیسبوک موسسهاش هم دست این پسره ناقلا بوده.
بسم الله الرحمن الرحیم
من تو خیلی چیزها ببوگلابی بودم، ولی تو این چیزها نه.
فکر میکردم اتفاقاتی بیوفته، اما نه اینجوری.
در یک اتفاق خیلی عجیب و باورنکردنی ....
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح از خواب پا شدم. صبحونه خوردم و از خونه رفتم بیرون.
تاکسی صندلی جلو بودم. تا محل کار سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم. حوصله نداشتم اگر حرفی زده میشه شرکت کنم یا مجبور باشم نظر بدم، اما خواب نبودم.
رسیدم محل کار. پرسیدم هارد اومده؟ گفتن نه.
رفتم تو کتابخونه، دیدم ترتیب کتابها رو بههم زدن. دنبال یه کتاب بودم که ندیدمش. بیخیال شدم اومدم توی آشپزخونه چایی ریختم رفتم توی اتاقم. بعد از دو ساعت گفتن هارد اومده.
هارد رو گرفتم. فیلم اول خاطرات حسین فردوست یکی از نزدیکترین ارتشبدها به شاه و در واقع صمیمیترین دوستش بود. فیلم اول تموم شد، فیلم دوم و سوم فاجعهای بود برای خودش.
بعضی از فیلمها یک موضوع دارن و کار باهاشون خیلی راحته، اما این دو فیلم بیشتر از بیست قسمت بودن. اولی 26 قسمت و دومی هم 23 قسمت. سختتر از تعداد قسمتهاش، این بود که بعضا تصاویر گُنگ دیده میشد. تصویر یه آدم سیاهپوست که داشت سخنرانی میکرد، اما فیلم صدا نداشت و اصلا مشخص هم نبود کی هست و کجاست. لابهلای فیلمها، دیدار مارگارت تاچر با ملک فهد، انور سادات با مناخیم بگین و یه فیلم هم از قحطیزدههای یه کشور آفریقایی بود که دیدن چهرههاشون واقعا دردناک بود. فکر نمیکنم آدمها 10 کیلو هم وزن داشتن، انقدر که لاغر بودن.
کار رو ساعت 4 و ربع تموم کردم و اومدم خونه. تا برسم خونه ساعت 5 و نیم شده بود تقریبا.
یه خورده وقت استراحت کردم تا ساعت 7 و نیم که قرار شد با محسن بریم فوتسال. انقدری که امروز دویدم، هیچ روزی ندویدم. وای میسادم دروازه سه تا گل میوفتادیم جلو، میرفتم جلو یکی دروازه بود دوباره دو تا میوفتادیم عقب.
البته ناگفته نماند که سه تا گل زدم :D و گل دومی که زدم به قول فوتسالیستها مدرسه فوتبالی بود :P. دروازه بان خودش هم نفهمید چطوری توپ از کنار پاش که چسبونده بود به تیرک کردم توی گل. (دوست دارم بگم تیرک :P)
لبهام خشک شده بود از بس آب بدنم رفته بود. بازی تموم شد. اومدیم بیرون. رسیدم خونه رفتم یه دوش گرفتم با آب یخ.
بعدشم یه پارچ آب یخ خوردم. اما هنوزم تشنه ام.
بهترین خبری که امروز شنیدم این بود که ان شاءالله امروز صبح عموی عزیز از لبنان میرسه تهران.
بعد از سه ماه دیدنش، خیلی کیف میده. خصوصا اینکه احتمالا دیگه نره یا حداقل به این سبک و سیاق دیگه نمیره ان شاءالله.
خواستم برم مسنجر، اما انقدر خسته و تشنه هستم که میخوام آب بخورم و بخوابم.
آخـــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدونم واسه خاطر اون کلمهای که گفته بود، یا واسه اینکه میخواست از دلم دربیاره یا واسه چه دلیل دیگری...، یادمه بعد از اون مقابله من، بهم اس ام اس داد که به نظرت چه کنیم؟
گفتم من تو سایت هم گفتم، با جلسه موافقم. همه همکارها جمع بشیم جلسه بذاریم. چیزی که اتفاقا بین همکارها مطرح شده بود و تقریبا مطمئن بودم قراره یه جلسه برقرار بشه.
چون اون کلمه رو گفته بود، من استعفام رو داده بودم. من که استعفا دادم یکی دیگه از بچهها هم استعفا داد. بعد هم تا جایی که یادم میاد به این مضمون حرفی زدم و گفتم که من استعفا میدم ولی تو جلسه همکارها شرکت میکنم. نظراتم رو میگم. من یه بار قول بودن دادم و 5 سال به هر سختی بوده، کار کردم. تو جلسه جدید هم اگر قرار باشه بمونم و کار کنم، قول میدم بمونم.
بسم الله الرحمن الرحیم
چند سال قبل من تو یه گروهی کار میکردم، گروهش کارهای مختلف فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، هنری و ... میکرد. البته هنوز نمیدونم اسمش رو بذارم گروه، موسسه، شرکت یا ...
خوشبختانه یا متاسفانه منم یکی از اونهایی بودم که تو اون گروه کار میکردم.
به نظرم رسید، یه چیزهایی از اون ایام بنویسم.
البته چون دوست دارم محتوای کار و اون موسسهای که براش فعالیت میکردم، مخفی بمونه، ممکنه یه خورده گنگ به نظر برسه. امیدوارم با تیزهوشی شما این مسئله برطرف بشه. چون بعضی جاها از کلماتی مثل «فلان»، «بهمان» «این وضعیت»، «در موردش» و ...
سعی میکنم توی داستانم اسمی نیارم، اما اگر نوشتهها همراه با «اسامی» بود، اسمها هم همینجوری انتخاب کردم و واقعی نیستن، چون اینها صرفا یک داستانه و اصلا واقعیت نداره!
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از صحبت با عمو و استاد عزیزم، به صورت جدی به «ماهنامه» فکر میکنم.
با تمام مشغولیتهایی که دارم، از الان به صورت جدی میرم توی فکرش.
این توی فکر رفتن ممکنه یک ماه و ممکنه یک سال زمان ببره تا یه سری چیزها انجام بشه، اما ان شاءالله میشه.
یه خبر خوب برای هیلند دارم و اون اینکه عمو متن فیلمش رو میده بهمون.
این درحالی است که الان آهنگ پدرخوانده رو پلی کردم و چقدر آهنگ مشدیای هست.
با عمو در مورد چیزهای مختلفی صحبت کردیم که حداقل برای من خیلی خوب هست و ان شاءالله نتیجهی اون صحبتها برای کارهای بعدی من و شاید شماها مثبت باشه و البته با نیت خوب.
خیلی وقته شعر ننوشتم و دوست دارم این شعر رو اینجا بنویسم:
به آسمان چهارم مسیح شد به شتاب
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
باوجود اینکه نه از اول به عید دل خوش کردیم، نه قراره فردا بریم سر کلاس و در جواب حسنقلی که از ما میپرسه عید کجا رفتی؟ بگیم هیچ جا و همچون سگان با نبشی کتک خورده، گوشه عزلت بگیریم که ایها الناس ما عید جایی نرفتیم و حسنقلی و قلیدون و بیژن و مازیار رفتن فلانجا. تازه به این فکر کنیم که سر زنگ انشا چطوری از آب و هوای خوب آستارا و آب داغ سرعین و شبهای کویر تعریف کنیم و پوز هوشنگ رو توی خالیبندی بزنیم؛
این واپسین لحظات تعطیلات عید کانه ته خیار میمونه.
هرچند که با رفتن عمو و عمه و خاله و دایی و اعوانه و انصاره سکوت حکمفرما شد اینجا، اما هم یه حالت ضدحالی داره و از اون بدتر اینکه تا دو هفته تخمهای دوزرده اطفال و نونهالان رو میشه از زیر فرش و موکت پیدا کرد.
سر شبی هم همچون غلام خواجه مرده، رفتن اهل بیت مادربزرگ رو نظاره گر شدیم و در پایان اندوه روح و جان را فرا گرفت.
بسوزه پدر عشق.
حالا ماییم و نوای سر کار از فردا و فیلم کات زدن و کرایه 25درصد افزایش پیدا کرده و حقوق قبلی.
توقع هم نداشته باشید من شبیه رفقا بنویسم چون من تلخ کامم و کامم تلخه و بیشتر نوشتههای من (بلانسبت اهل بیت و نوشتههای مربوطه) شبیه زهر مار میمونه.
شاید یک روز دلیل اینطور بودن شخصیت من رو فهمیدید (البته هرچند مهم هم نیست و نیستم)، شاید هم نه.
این چند روز حوصله نوشتن هم نداشتم چه برسه به فکر کردن. فکر کنم دکمه F5 لپتاپم یه مدت دیگه فلج بشه و به ویلچر نیاز داشته باشه از بس این چند روز رفرش کردم. البته بماند که همین الان باید از نیروهای خدوم جیاسو تشکر کنم، همینطوری الکی.
چون یه چیز جالب پیدا کردن.
یکی دو قسمت از کلاه قرمزی رو شد ببینم که نسبت به سالهای قبل کیفیتش خیلی اُفت کرده بود ولی از برنامههای محمود شهریاری خیلی بهتر و پربارتره.
پایتخت3 هم کیفیت خیلی کمتری داشت در دو-سه قسمتی که شد نصفه و نیمه ببینم، اما باز از سریالهای دوریالی و پخش شما و سیما توسط شبکه یک خیلی بهتر بود.
ضمنا
جون مادرتون برید از دریافت یارانه انصراف بدید حداقل انقدر زیرنویس نخونیم.
فردا پس فردا اس ام اس میاد:
جون داداش اگه انصراف بدی خیلی حال دادی.
حسن روحانی، رییس جمهور.
البته این رو هم بگم هزینههای اس ام اس رییس جمهور مجّانی هست و یه وقت فکر نکنید از پول من و شما داره اس ام اس زده میشه.
در پایان دعا کنید من یه دوربین خوب بخرم :D
خسته شدم از بیدوربینی.
راستی:
تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
از فوتبال برگشتم. قندخونم افتاده بود. دراز کشیدم، چند تا قند گذاشتم تو دهنم تا حالم بهتر شه.
بعدش شام خوردم، درحالیکه از درد چشم و سر تقریبا نفهمیدم چی خوردم.
داشتم میومدم بالا که مادرم گفت حالا با این حالت میری میشینی پای اون کوفتی شده.
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم یا عصبی بشم چون در این مواقع درست میگه ولی اینبار میخواستم بخوابم.
اومدم بالا و چون سیستم روشن بود، خاموشش کردم.
جامو انداختم.
چراغ پله طبقه دوم و چراغ اتاقو خاموش کردم، اما وقتی میگرن داشته باشی و وقتی شدت بگیره اول داستانه.
انگار چارتا کرم دارن مویرگای چشمتو و 10 تا کرم هم مویرگای مغزتو گاز میگیرن. هی چشمام ذق ذق میکرد و بدتر میشد.
خوابم نمیبرد که حداقل درد چشم رو نداشته باشم.
نفهمیدم چطوری و دقیقا چه ساعتی خوابم برد.
صدای اذان صبح بیدارم کرد.
بیدار شدم و لعنت بر شیطون تکون خوردم دیدم انگار با پتک کوبیدی توی سرم. نمیشد تکونش داد.
خوابیدم تا اینکه مادرم صدام کرد و گفت پاشو یه ربع مونده به طلوع آفتاب. به هر زور و زحمتی بود پاشدم چون واقعا درد وحشتناکی داره.
سعی کردم یه جوری پاشم که محتویات مغزم تکون نخوره. وضو هم که گرفتم به جای اینکه خم بشم مسح بکشم، نشستم روی زمین تا سرم خم نشه:D
اما موقع نماز و توی سجده عوضش دراومد.
روی زمین که میرفتم حس میکردم توی مغزم یه کامیون آجر دارن خالی میکنن و دقیقا این درد از وسط مغز تا پشت چشم میومد. این دقیقا همون چیزی هست که به «میگرن» معروفه.
چون شام کم خورده بودم و چون معدم اذیت میکرد یه کیک برداشتم و به مادرم گفتم یه لیوان شیر بهم بده.
نصف شیر رو خوردم و داشتم به این فکر میکردم که دهن من تلخ شده یا این شیر. تا نصف لیوان رو هم برای اینکه مطمئن شم شیر خرابه خوردم. به مادرم گفتم بنده خدا رفت شیرو امتحان کرد و دید شیر خرابه.
اومد بالا دید سرمو کردم لای پتو که نور پنجره نیفته توی چشمم.
گفت شیر خراب بوده. شانس بیار چیزیت نشه.
منم با این خیال که شیر خراب در من تاثیری نذاره خوابیدم.
11 پاشدم، چشم دردم فقط سردرد بود و حالم بهتر بود. شیر هم حالم رو خراب نکرده بود.
و این شد که یک شب تموم شد اینچنین.
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
مراد شاعر از توقیفی، اون بندهی خدای بلدوزردار نیست.
منظور «توفیق» هست که نیست. یعنی بهتر بگم الان چهار، پنج روزی هست قصد نوشتن در نیوک لیدر دارم.
یک مطلب در خصوص دین مسیحیت در نظر دارم، یک مطلب در خصوص یهودیت، یک مطلب در خصوص اوضاع عربستان سعودی، پارهای در خصوص دولت یازدهم، شرحی بر سینما که البته در حال ترجمه و تحقیق هستم در اون مورد و ...
و متاسفانه توفیق نمیشه بنویسم.
این توفیق نشدن نمیدونم از چه رو هست، ولی میدونم وقت نوشتنش که میشه، نمیشه.
ان شاءالله که خیره حتما.
شاید منتظر کلید دولت محترم هستیم تا قفل نوشتههای شخصی ما رو در خصوص مواضع مختلف باز کنه و ما مجددا منبر مجازی خویش رو برپا کنیم.
امابعد
صبح توی تاکسی تا فاصله 1ساعت و نیمه محل کار رو طی کنم، داشتم با گوشیم کتاب عالیجناب سرخپوش رو میخوندم.
فعلا قصد ندارم در مورد کتاب، آدمهاش و نویسندهاش بنویسم، اما بعد از نیم ساعت خوندن حس کردم حالت تهوع بهم دست داده.
اشتباه نکنید به خاطر کتاب نبود.
به این دلیل بود که وقتی توی حرکت کتاب میخونم، حالت تهوع بهم دست میده.
گوشی رو گذاشتم توی دستم :D (چون موبایل همیشه در أیدی مبارک هست) و چشمام رو بستم.
محل کار و دیدن رخسار مجید و مثل همیشه خندههای خودمانی و دو طرفه.
طبق عادت معمول تیکهپرونیهای علی فاطمی در عین لذتبخش بودن، تاملبرانگیز بود برام. نوع نگاهش به آدمهایی مثل من و طرز فکرش و بعد هم ماجراهای من با مقداد.
محسن اومد و مجید کم کم رفت و بعد از رفتن مجید من هم تقریبا کارم تموم شد. ساعت 6 و نیم بود البته. یک ساعت و نیم هم صبر کردم تا با محسن برگردیم خونه
و در این مدت با موجودی به نام «مسلم» صحبت میکردیم که واقعا در نوع خودش بینظیر و شگفت انگیزه.
امروز هستی 11 ماهش شد.
امروز من مثل روزهای پیشین این چند وقته حوصله زیادی نداشتم و دنبال یه 4-5 روز تنها بودن هستم.
و در نهایت
از مجید عزیز میخوام که با همکاری هم دامنهی .ir نیوک لیدر رو ثبت کنیم.
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
امروز
یک روز بعد از شب حال بهم زن دیشب.
دیشب بهم ریختم
یادم نمیاد کِی خوابیدم ولی بیدار شدنم رو یادمه
ساعت 6 و نیم صبح پاشدم، نماز صبح رو خوندم، شیر و کیک خوردم و زدم بیرون.
باید میرفتم آموزشگاه رانندگی تا امتحان آییننامه رو بدم.
دیروز 45 دقیقه خونده بودم، قرار شد شب بیام بخونم و شب هم حسابی اعصابم اومد سر جاش و کلا بیخیال شدم.
7 و 5 دقیقه توی آموزشگاه بودم. یک ساعت وایسادیم تا جناب سرهنگ خان محترم تشریفشون اوردن و برگه دادن
تست یک رو زدم
تست 2 و 3 جاش رو اشتباه زدم. 2 غلط.
فقط 2 غلط دیگه میتونستم بزنم و این 2 غلط اول چیزی بود که بلد بودمش
رفتم جلوتر
4 تا سوال موند.
30 تا تست بود همه رو زده بودم و4 تاش مونده بودم.
گفتم هر چه بادا باد فوقش با 6 تا غلط میفتم. تستها رو زدم.
20 نفر بودیم. دونه دونه خوند و گفت دوباره امتحان. تا شدیم 7 نفر و گفت قبول شدید. با 4 غلط قبول شدم.
به مغز حفظ کردنیم یک بار دیگه ایمان آوردم و خداروشکر کردم.
وقت واسه امتحان عملی دادن دیر بود و باید میرفتم سرکار
سوز خیلی زیادی بود. استخون آدمم میسوخت. ساعت 9 بود. رفتم و 10 و 5 دقیقه رسیدم میدون فلان
مجید زنگ زد گفت کجایی و گفتم نزدیکم. گفت وایمیسم باهم بریم (آخه همکار شدیم :D)
رسیدم باهم رفتیم داخل.
اون به کارهاش رسید. منم به کارهام رسیدم
ناهار رو رفتیم پایین خوردیم.
محسن هم اومد از بهشت یه موز برداشت.
بماند که باز هارد من رو از اون دفتر خراب شده نیاوردن به این دفتر خراب شده
بماند که قرار بود حقوق من رو بریزن ولی حواله کردن واسه ماه بعد
و بماند که سیستم هنگ میکرد و توی مخ بود
ولی روز خوبی بود. فردا هم هارد شماره 6 تموم میشه ان شاءالله و این یعنی من توی 5 روز کار 70 ساعت فیلم رو انجام دادم.
ساعت حدود 3 و 45 یا 4 بود که زدیم بیرون. توی مترو حسابی کنار هم چرت و پرت گفتیم تا نشسته بودیم.
مترو پیاده شدم و خطمو عوض کردم
رسیدم خونه
نماز مغرب و عشا شده بود. نماز خوندم. یک ساعت بیکار
بعد هم رفتیم فونبال
فونبال امروز خوب بود. هم زیاد دویدم با این شکم گنده، هم دروازه بانی خوب بود.
فقط یه شوت خورد توی فکم و هنوز درد میکنه.
فرق بالاشهر و پایینشهر اینه
پایینشهر سوز سرما میاد تا توی استخونات
ولی بالاشهر برف میاد
این عکس آشغالی رو هم مجید با اون موبایل آشغالیش گرفت.
یکی نیست بگه چرا عینک درب و داغونم که باهاش فوتبال بازی میکنم الان رو چشممه؟
پی نوشت: 4شنبه و 5شنبه ان شاءالله مطالبی رو توی نیوک لیدر و اینجا مینویسم. اینجا کوتاهتر، اونجا هم که مخصوص تحلیلهامه.