به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
افتادهام روی زمین.
مثل قبلها نیست این افتادن.
اینجا کمی آنطرفتر از قتلگاه است؛ اینجا علقمه است.
افتاده، مات و مبهوت، نگاهم را دوختهام به پرچم برافراشتهای که حالا فرش روی زمین شده است
و به قطعههای پیکر حیدر دیگری که حالا به گمانم باید بگویم به قطعههای پیکر چند حیدر...
اینبار چنان زمین خوردهام که نمیشود بلند شد و جلوتر رفت و نه حتی میشود دید.
مادر سادات آنجا بود؛ لحظهای قبل.
چشمانم نمیبیند و فقط صدای کمی به گوشم میرسد.
بلند قامتِ افتاده روی زمین را «پسرم» خطاب میکند و اشک میریزد و ناله میکند.
و آه...
آه برای آن میوهای که موقع رسیدن، له شده ...
دستهایش روی پهلو است.
نمیدانم از ضربهی در دستهایش را به پهلو گرفته یا از اینکه دوباره روبروی چشمانش حیدر دیگری فرقش شکافته میشود.
و یا شاید از دو دست جدایی است که یکی سمت راست و دیگری سمت چپ افتاده و بدنی که کشتگاه نیزههای دشمن است.
بدنی که نیزهزار شده...
غبارها کمی کمتر شده اند و سواری که تا به علقمه برسد، چند باری روی زمین خم میشود و چیزی را میبوسد و هرچه نزدیکتر میشود، کمانِ قامتش خمتر.
صدای اباعبدالله را که میشنود، قصد برخاستن میکند و باز قصه میشود قصهی آن دو دست دور افتاده...
برای بلند شدن دستی نیاز است آخر.
معجزه کردن از حرامیها عجیب مینماید، اما گویی در علقمه شقالقمر شده.
به معجزه میماند آخرین تابش ماه
بگویید نماز آیات بخوانند.
ماه خسوف کرده...
یا اخی!
علیک منی السلام.
روز اول محرم الحرام سال 93.