اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

داستان سیستان

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۱ ب.ظ

به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

 

با محمدحسین گپ می زدیم و مردم را نگاه میکردیم که آمده بودند برای خرید.میان مردم که از هرگروه و فرقه ای بودند ،یک هو چشممان افتاد به دو نفر که چهره هاشان آشنا بودند.

دو مرد جوان و دو خانم چادری... .درست دریک زمان همدیگر را صدا زدیم!محمد حسین!رضا!می بینی؟ امتحانات نهایی خیلی وقت بود که تمام شده بود اما خودشان دست بردار نبودند. پنهانی ردشان را گرفتیم. دو جوان لاغر اندام می رفتند داخل مغازه ها. قیمت می کردند،چانه می زدند و واقعیت آن است که چیزی نمی خریدند...

با خودشان و خانمهایشان آرام آرام می گفتند:

این جا هم گرانی است! خدای بزرگ من !شکر می کنم تو را که در مملکتی می زیم که فرزندان بزرگترین مسئولش مانند مردم عادی چانه می زنند و مانند مردم عادی خرید می کنند والبته جز این نیز نباید باشد، اما آنقدر خلاف قاعده دیده ایم که قاعده مبهوتمان میکند ...

هیچ کدام از مغازه‌ها ی پاساژ کویتی های منطقه آزاد چابهار بو نبردند که در شب جمعه آن دو جوانی که اجناس را برانداز میکردند، فرزندان رهبر بوده اند.... خوشحالم.خیلی خوش حال. انگار روی ابر راه می روم.

از این سفر همین مرا کفایت میکند...

 

رضا امیرخانی داستان سیستان نشرقدیانی ص197

  • ماشیح

نظرات  (۲)

منم میخوام یه کتاب بنویسم به اسم داستان چیستان
در مورد خرید بچه های هاشمی از فروشگاه های لندن :))
چقدر کیف کردم من سر خوندن این چیزا.
خیلی خوبه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی