خاطرات آقای آبی رنگ، قسمت پنجم
یکی از خانمهایی که واسه کلوب موسسه زحمت زیادی کشیده بود، صحبت کرد و گفت که اگر ادامه نمیدم، کلوب رو بدم بهش. البته یادم نیست که خود این خانم پیشنهاد داد، یا خودم به اون بنده خدا پیام دادم گفتم. دقیقا این قسمتو یادم نیست، اما یادمه زحمت کلوب رو اون خانم کشیده بود و میخواستم حتما دست خودش باشه و بهش پس بدم که کارهاش رو بکنه.
البته همون موقع هم همه زحمتها و کارهاش رو اون بنده خدا انجام میداد، منتها مدیریت کلوب با آیدی من بود.
آقادوسته به این خانم گفته بود که رمزها رو بگیره، اما این آقاپسر ناقلا میخواست این بار به شیوه آقادوسته بره جلو. به اون خانم گفت شما محترمید برای من و زحمت هم کشیدید، اما بذارید خود ایشون پیام بدن و تا آقادوسته خودش پیام نده من رمز رو نمیدم.
اینجوری شد که بعد نزدیک به یه هفته، آقادوسته پیام داد که کلوب رو به این آیدی منتقل کنید. پسورد فیسبوک رو هم بدید.
آیدی کلوب رو همون لحظه منتقل کردم.
قرار بود رمز فیسبوک رو هم بدم، اما نه اینجوری. یعنی از قبل هم میخواستم رمز رو بدم، منتها نه با این لحن.
گفتم تمام فعالیتهای فیسبوک این صفحه با من بوده. صفر تا صدش. انتخاب معاونان صفحه، تبلیغش و ...
میتونم ازش استفادهی دیگهای کنم، اما اگر موسسه تمایل داشته باشه میتونید پیام بدید که صفحه رو برگردونم.
آقادوسته پیام داد و پسورد ادمین داده شد. هرچند چون آیدی ادمین رو هم خود من درست کرده بودم، پسوردش رو داشتم.
گذشت و گذشت و گذشت بعد از سه ماه دیدم موسسه دیگه واقعا داره تعطیل میشه و اون صفحه هم تازه پتانسیل خوبی پیدا کرده، رمز آیدی رو زدم، دیدم وارد میشه. اسم صفحه رو عوض کردم و داره به کارش الحمدلله ادامه میده!
اما این فقط همه ماجرا نبود!
آقادوسته تو اون روزایی که موسسه رو دوباره باز کرده بود و به قول خودش قورباغههای هفتتیرکشی که ادعا داشتن ولی اصلا فعالیت نداشتن و به درد نمیخوردن رو انداخته بود بیرون، به همه مدیرای موسسه پیام زده بود که ایکس و ایگرگ و زد و وای و بقیه حروف انگلیسی رو فراخونده بود. اما به اِی و بی و سی و دبلیو و کیو پیام نداده بود.
تازه این پیامها به کسایی هم که به موسسه سر میزدن، ولی مدیر نبودن هم با اس ام اس یا ایمیل اطلاع داده شده بود. این رو هم از حرفهای خودشون میگم. والا من اصلا خبر نداشتم.
همه دعوت شده بودن و خیلی خیلی اتفاقی اونایی که توی اون بحثهای پیشین مخالف بودن، حذف شده بودن.
بعد هم به آیدی یکی یا دوتا از اون شیش نفر پیام داده بود، آقادوسته رو میگم، که با ما میمونید؟ با ما هستید؟ دلتون با ما هست؟ و... فکر میکرد توی هر «گندکاری» قراره اینها چشمشون رو ببندن و باشن.
همون موقعی بود که آقادوسته داشت کلی تیکه بار ما میکرد و واسه بقیه خالی میبست از قهرمانیهاش.
البته سیاست این بود که ما وارد شیم و جواب بدیم، اما مگه ما وارد میشدیم؟ :D نچ. ما میدونستیم باید اینجور وقتا چه کنیم. ضمن اینکه اینجور وقتا وارد شدن نهایتا محدود میشه به دفاع از خود. چیزی که حداقل اون موقع برای ما اصلا و ابدا مهم نبود و نمیخواستیم از خودمون دفاع کنیم. چون چیز مهمتری رو دیده بودیم و اومده بودیم بیرون.
و در نهایت پیامهایی بود که آقا مدیره به سه تا از خانمهای موسسه داده بود.
به یکیشون قبل از همه این ماجراهایی که تا حالا تعریف کردم، به یکیشون 5 روز مونده به این اتفاقات و نفر آخر دقیقا همون روزهایی که قرار بود موسسه خیلی نمایشی بسته بشه!
اینکه به اینها چی گفته رو باید بنویسم و بعد تغییرش بدم تا بشه گفتش.
یعنی میشه واسه متن بعدی.
متن بعدی رو بخونید تا من با یه بنده خدایی صحبت کنم ببینم میخواد بنویسمش یا نه!
- ۹۳/۰۴/۲۱
خدا قوت..
من واقعا منتظر قسمت بعدش هستم ..