خاطرات آقای آبی رنگ، قسمت دوم
چند روز بعد از اون نذری بود. یعنی چند روز بعد از آخرین دیدارمون.
اس ام اس داد با این مضمون که دیگه واقعا خسته شدم. این جملهاش رو «دقیقا» یادمه؛ گفت «این جماعت لیاقت هزار تومن خرج کردن هم ندارن.» من کلی هزینه میکنم و این جماعت این شکلی.
بعد از یکی دو ساعت اومدم تو اون فضایی که همه کار میکردیم.
دیدم نوشته موسسه بزودی تعطیل میشه.
خب واسه من که احتمال این کار و این چیز رو میدادم طبیعی بود، اما بقیه حسابی جا خورده بودن.
خیلیها ناراحت شدن، خیلیها به گفته خودشون گریه کردن و...
همکارها و بقیه کسایی که تو موسسه بودن شروع کردن به اینکه چرا بسته میشه؟ علت چیه؟ ما نمیخوایم بعد این همه فعالیت بسته بشه و ... اینا و این دوست ما هم در جواب برگشت گفت موسسه به مشکل مالی خورده، نمیتونیم ادامه بدیم.
این چندمین باری بود که من از این نوع حرف زدن تعجب میکردم، ولی خب تو این قضیه برای بقیه که تازه فهمیده بودن قراره موسسه تعطیل بشه، اولین بار بود.
مشکل مالی؟ هزینه؟ اونم واسه کسی که به قول خودش اگر فلان چیزش رو میفروخت پول سه ماه شرکت و خرج و مخارجش رو میداد؟
پس اون حرفها که همکارها کار نمیکنن، اینکه بازده کمی داریم و ... چی بود؟
چندین نفر گفتن هزینههای موسسه رو حداقل تا یه مدت میدن، یا بخشیش رو.
حداقل 40-50 نفر خواهش و التماس میکردن که موسسه رو دوست دارن، کارهای موسسه رو دوست داشتن و حداقل بهش دل بسته بودن، و از بستنش جلوگیری بشه.
بین همکارهای اصلی موسسه همین بحثها برای موندن شرکت پیش اومد و دوست ما هم برگشت گفت «تا حالا من پول میدادم و م****رها استفاده میکردن، حالا هرکی میخواد خودش پول بده.»
من توی موسسه نبودم، یکی دو ساعت بعد که اومدم . پرس و جو کردم، متوجه شدم کسی اعتراض نکرده به این حرفش و چندین نفر با اینکه شدیدا ناراحت شده بودن، سکوت کرده بودن. چند نفر سکوتشون از روی احترام بود، چند نفر هم سکوتشون از روی مصلحت شناسی و ...! تازه به قولی گفتنی گوشه چشمی هم برای شیرینی نازک کرده بودن و خبرهایی رسیده بود. (البته من اینطور فکر میکنم و متوجه شدم، امیدوارم که اشتباه کنم و حتما اشتباه از من باشه.)
احترام یه دوست رو نگه داشتن برای من با تمام اختلافات مهم بود، اما من به غیر از این سعی میکردم رک هم باشم. پس طبیعی بود جلوی این حرف بایستم و شدیدا اعتراض کنم.
اعتراض من هم صرفا به خاطر جمع بستن بود. شاید 4 نفر م****ر1 هم پیدا بشن، اما م****ر؟ من بودم که مخالف بعضی چیزها بودم؟ بقیه بودن؟ همه بودن؟
با خودم فکر کردم هزینه موسسه چقدره؟ تو این موسسه اگر هزینه ای شده فقط برای برپاییش بوده، والا هیچ کس حقوق نمیگرفت.
چند نفر با عشقشون اینجا کار کردن؟ چند نفر حتی واسه اینجا هزینه کردن؟ هزینه مالی، زمانی، فکری و...
پس نمیشه گفت م****ر...
این حرفش شدیدا به من برخورده بود، اما خدا میدونست به عظمت و جلال خودش که اون لحظه فقط به خاطر بقیه خصوصا بعضی از ادمهای فعلی و بعضی از ادمهای قبلی موسسه اعتراض کردم.2 بعدش هم دیدم صدای اعتراض چند نفر دیگه هم بلند شد.
فهمیدم دل پری داشتن...
گفت تا ما یه چیزی میگیم به فلانی برمیخوره. تو خوبی کارت درسته.
و باز من با اون جمع بستن و توهین کردن به اون شکل کنار نمیومدم.
اما داستان اصلیتر، یعنی موضوع جلسه همکاران مطرح شده بود و سر اون جریان، خیلیها به من که فکر میکردن به این دوست نزدیکترینم پیام میدادن. و خیلی از کسانی که به موسسه میومدن هم.
بعضی برای اینکه موسسه بمونه و من حرف بزنم، بعضی برای اینکه ابراز همدردی کنن با اعتراض من و بعضی هم تقاضا میکردن که من سکوت کنم.
و همه اینها رو
در نوشته بعد خواهم گفت، ان شاءالله.
این داستان ادامه دارد...
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- دوست، از کلمه دیگری استفاده کرد که چون بعضی یادشونه پس میدونن چی هست و لازم نیست بگم، بقیه هم به نظرم دلیلی نداره که حتما اون کلمه رو بدونن.
2- مطمئنم اگر میخواستم از خودم بنویسم و از ناراحتیهای خودم، حداقل باید 20 صفحه word در مقابل اون کلمه مینوشتم، اما بیخیال شدم.
- ۹۳/۰۳/۲۰
مخصوصا اگر داستان تعطیلی موسسه باشه P: