اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

خاطرات آقای آبیِ رنگ، قسمت اول

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۵۸ ب.ظ

واقعیت این بود هم من و هم خودش می‌دونستیم چند تا از این‌هایی که گفته بودن کنارتون هستیم، فعالیت میکنیم، کمک می‌کنیم و از اینجور حرفا، چند وقتی بود هیچ کاری نمی‌کردن. اصلا سر همین که کاری نمیکردن بعضی از همکارا، گفت به نظرت چه کنیم؟

گفت خسته شدم از این وضعیت. نتایج نشون میده ضعف داریم، روند مثبتمون، منفی شده و داریم پس‌رفت میکنیم. نظرت چیه؟ پیشنهاد؟ 

مشورت. باهم مشورت زیاد میکردیم. انصافا خیلی وقت‌ها باهام مشورت می‌‍کرد و می‌تونست اینکارو نکنه، اما مشورت‌ها تا وقتی اجرایی می‌شد که نظر خودش هم همون بود، والا بیشتر شبیه خشت زدن من برای اون بود.

گفتم ما بی تفاوتیم، اونایی که خوب هستن رو تشویق نمی‌کنیم، اونایی هم که بدن تنبیه نمی‌کنیم. اون دلسرد میشه، این هم بیخیال‌تر. بهتره برای این یه فکری کنیم، اگر درست شد که شکر، اگر نشد هم تکلیف معلوم میشه. بعدش که اینارو شنید، گفت بشین کارهاشون رو بررسی کن، آمارشون رو دربیار، اون‌هایی که خوب نیستن رو جدا کنیم، خوب‌ها رو هم تشویق.

این کار رو توی بررسی 3 روزه انجام دادم. اسامی رو لیست کردم و براش فرستادم. 

 

حدودا 10 روز از اون پیام‌ها و صحبت‌ها گذشت. نذری داشتیم. بهش اس ام اس دادم که امروز غذا نذری داریم، براتون هم می‌ذارم کنار. بیاید حتما. 

گفت چیه؟ گفتم مرغ. فکر می‌کنم مناسبتش هم شهادت امام رضا علیه‌السلام بود. بعد هم تو یه پیام دیگه گفتم ساعت 1 و نیم بیاید.

حدود ساعت یک و نیم ظهر بود، زنگ زد من دارم حرکت می‌کنم، میام سر کوچه. منم غذاها رو آماده کردم، مادرم هم یه خورده سبزی خوردن گذاشت تو یه ظرف و کمی هم ترشی، البته اگر اشتباه نکنم. 

سر کوچه که رسید زنگ زد به گوشیم، گفتم دارم میام. 

تقریبا یک ماهی بود همدیگه رو ندیده بودیم. سلام و احوال پرسی کردیم و یه خورده صحبت خودمونی.

بعد رسید به ماجرایی که اون موقع در جریان بود ولی هنوز هیچکس ازش خبر نداشت.

گفت نظرت در موردش چیه؟

(در موردش یعنی در مورد پایان و اتمام یه چیز یا یک شیء،چون قبلا گفته بود نمی‌خواد ادامه بده‌اش.) 

گفتم من همیشه رک و بی‌تعارف بودم، الانم همونجوری نظرمو میگم. بودنش رو دوست داریم و دلمون نمیاد نباشه، اما اگر قراره باشه، بهتره الکی و روی هوا نباشه. مثل الان. بهتره بشینیم همه دور یه میز و رک و پوست کنده و بی‌تعارف حرف بزنیم. مشخص کنیم که هستیم، یا نه.

اگر بودیم، درست و با برنامه بریم جلو، اگر نه هم که حداقل الکی نمی‌گیم هستیم.

گفت آره فکر خوبیه. من الان انقدر پول خرجش می‌کنم و این پول رو اگه بخوام حتی به 4 نفر ماهیانه همینطوری بدم، به نظرم بازده بیشتری داشته باشه، نسبت به الان و این کاری که داریم می‌کنیم.

نظرشو تایید کردم، هرچند که این تایید و شاید اون نظر به مذاقمون هم خوش نمیومد. اما واقعیتی بود که می‌دیدیم.

بعدش هم بحث رو کشوندم به جایی که اختلاف پیدا کرده بودیم، البته اختلاف‌مون سر یه آدم بود و اصرار من. خندید و گفت این اون نیست، من هم گفتم فلانی گذاشت از کار رفت به خاطر حرف‌های بچگانه چند نفر بوده و خیلی هم آدم خوبی بوده.

به حالت خاصی به حرف‌هاش گوش می‌دادم. شاید متوجه شده بود که توی مغز من، این حرفش برای من یه جور کنایه میومد. یعنی اینکه تو مخالفت کردی، منم گذاشتمش کنار. بچه بازی درآوردی دیگه! بلافاصله گفت البته منظورم تو نیستی، فلانی (یکی از همکارها) بچه بازی دراورد. 1

(واقعیت این بود اون همکار هم توی ایمیل به من پیام میداد و گلایه های زیادی میکرد. من هم حرفش رو قبول داشتم، هم به خاطر جایگاهی که داشتم، نمیخواستم فکر کنه من خودم مشکل و اختلاف دارم. سعی میکردم یه جوری حل و فصلش کنم. گفت من دیگه نمیام، اینجا فلانه برای من احترام قائل نمیشن، من رو آدم حساب نمیکنن و ... من هم بهش گفتم این یه ماه رو هم بیا، بعدش اگر نخواستی، نیا.)

حتی از فعالیت کم من هم پرسید. گفت فعالیت خودت هم کم شده. گفتم فعالیت کم من علت داشته. خودتون هم میدونید و لبخند زدم که کار جمع بشه و بگذره. اونم چیز دیگه‌ای نگفت انصافا.

سوار ماشین شده بود و داشت می‌رفت. گفتم من هر وقت میگم هستم، قول بودن رو می‌دم. فکر کنم بهتره همه صحبت کنیم. اینجوری اگر قرار بود ادامه بدیم، میدونیم که کسی اگر زیر پامون رو خالی کرد، نامردی کرده. اگرم همین اول گفت نیستم، حداقل شرط مردونگی رو به جا آورده.

 

ادامه این داستان را در برنامه‌ی بعد خواهید دید.

 

 

 

 

1- اختلاف من با اون 11 مورد داشت که یکی از اصلی‌هاش برمیگشت به یه جریانی که ننوشتمش. علتش هم اینه که نوع نوشتنش خیلی مهمه و باید سبک، سنگین کنم به چه صورتی بنویسمش یا اصلا ننویسم و از کنارش عبور کنم.

البته اینکه اون اتفاقی که باعث شده بود من حدود 20 روز هیچ فعالیتی نکنم و فقط با خودش بحث هم حتی بکنم، که کسی نفهمه، چه روزی بود و چقدر با این مدت 10 روز فاصله داشت الان توی ذهنم نمیاد، ولی میدونم نزدیک همین زمان بود و اصلا شاید همون روزها بود.

 

  • ماشیح

نظرات  (۸)

  • همون فاطمی
  • شاید در قسمتهای بعدی داستان :)

    ما پیتزا هم داشته باشیم، سبزی خوردن کنارشه :D
    از اون لحاظ که از داستان غیرواقعی اون بخش نذریش رو دقیقا یادم بود :))


    ان شا الله.
    پاسخ:
    ان شاءالله.

    نذری؟
    :))

  • فاطمه فاطمی
  • سلام علیکم
    (نوشتم، پاک شد.)

    از لحاظ مرغ نذری همراه با سبزی خوردن D:



    منتظر ادامه داستان...
    پاسخ:
    سلام.
    خب دوباره بنویسید اگر میخواید :)

    البته ما مرغ رو با سبزی خوردن نمیخوریم :D
    مادر گرامی من مثلا میخواست حال بده به من و برای یک دوست یه بسته سبزی، یه ذره ترشی یادم نیست ماست هم بود یا نه... گذاشت

    :D
    ان شاءالله مینویسم.
  • علی نیک فرجام
  • سلام حاج مسیح
    خوبید انشالله
    رو به راهید ؟
    با این داستان آدم رو یاد روزهای خوب اولیش میندازه!!
    عزیزی
    دعا کن برای ما
    من الغریب الی الحبیب
    پاسخ:
    سلام حاجی جان
    خیلی عشقی 
    دعا کن مارو برار

    سریالشو بسازیم بره D:
    پاسخ:
    هاااااا :D
  • زهرا هاشمی
  • سلام
    واقعا داستان قشنگی میشه
    البته به نظر من با پایان خوش
    پاسخ:
    سلام
    ممنون
    حالا پایان خوشش رو میاریم به اون اولا که خوش بشه :D والا تهش خوش نیست
    ماشاالله به حاضرین در سایت ، سلام و عرض ادب به همه دوستان :)))
    پاسخ:
    :D
    رکورد زدن

    به صورت خیلی بی ربطی فکر میکنم این داستان یه موسیقی متن میخواد ، که اتفاقا با کلام هم باید باشه!!

    مثلا "قطار" محسن چاووشی :||
    داستان قشنگیه
    میشه ازش خیلی چیزا نوشت و تجربه خوبی هم هست مثل این که
    پاسخ:
    هااااا :D
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی