پیاده روی اربعین- قسمت آخر
لبیک اللهم لبیک
ندای لبیک کاروان عشق به گوش میرسد.
صبح اربعین فرا رسیده است. صدای اذان میآید و ما از پشت کوچهی منتهی به حرم عباس علیه السلام به بینالحرمین وارد میشویم.
باز دلم بیقرار میشود و در خلصهای فرو میرود که سه سال قبلتر از آن تجربه کرده بود و بعد از آن نیز شبهایی در گودی قتلگاه و زیر آن نور سرخ به چشم دیده بود، با دل.
پاهایم سست میشود. دلم زودتر از خودم به راه افتاده و بیقراری میکند.
چشمانم را میبندم و دل در گرو «دل» میبندم. مرا میبرد داخل حرم. از پلهها پایین میروم، سمت ضریح.
داخل که میشوی، مستقیم به ضریح ارباب میرسی. ضریح شش گوشه، ارباب، علیاصغر و علی اکبر.
ارباب خیلی زحمت کشیده که علیاکبر پایین پایش باشد. تکه تکهی بدنش را خودش جمع کرده.
یکی را این سو.
یکی را سوی دیگر
و تکهی دیگری از پیکر علی را خیلی گشته تا پیدا کرده.
نور سبز ضریح ارباب چشم را نوازش میدهد. اصلا گویی که نور چشم را زیاد میکند؛ بیشتر از نگاه به پدر و مادر، حتی اگر بد نباشد این را بگویم، بیشتر از نگاه کردن به قرآن.
دلم تا کجاها رفته، اما خودم هنوز در بینالحرمینم. دستم را بلند میکنم و .... الله اکبر
بسم الله الرحمن الرحیم
نماز شروع میشود. نماز صبح اربعین را در بینالحرمین میخوانم و وقتی تمام میشود حسرت میخورم که ایکاش میشد یک نماز صبح اربعین دیگر هم خواند. بعد از نماز هم، شروع میکنم به خواندن زیارت اربعین.
نصف زیارت را که میخوانم رویم به سمت حرم سقای کربلاست و نصف دیگر را به سمت و سوی حرم ارباب میخوانم.
پایت که به کربلا و بینالحرمین میرسد، خیلی از کارهایی که میکنی بیاختیار انجام میدهی. مثل همین نگاه کردن. انگار روح از بدنت جدا شده. روحت قوت بیشتری میگیرد اینجا.
حالا قرار است داخل حرم شوم. این بار نه فقط با دل، که پاهایم هم قرار است همراه شوند.
وقتی به ورودی حرم میرسم خیلی سعی میکنم زمین نخورم. پاهایم سست شده و باز همان حال عجیب...
تا کنون از پلههای حرم اباعبدالله پایین رفتهای؟
هر قدم که برمیداری به قتلگاه نزدیک میشوی. هر قدم بیشتر حس میکنی آن گودی را.
پلهها که تمام میشود، چشمم را به پارچههای مشکی دور تا دور حرم میاندازم و نور قرمزی که از کنار آن دیده میشود.
عجیبترین نوری که میتوانم ببینم همین نورهای قرمز رنگی است که در حرم ارباب هستند. چه کنار سیاهیها و چه در قتلگاه.
خیلی دلم میخواست بروم سمت ضریح و یک بار دیگر ضریح ششگوشه ارباب را در آغوش بگیرم و بعد به آن خیره شوم، زبانم لال شود، یک بار دور بزنم و بعد بیرون بیایم، اما شلوغ است و اجازه وارد شدن نمیدهند.
از این سمت به سمت قتلگاه میروم. ضریح مولا از این طرف معلوم است. دلم دوست دارد دستش را بالا بیاورد و بگوید: «لبیک یا حسین...».
نمیدانم چطور به قتلگاه رسیدم، اما بوی سیب را قبل از آنکه به آنجا برسم دوباره حس کردم.
دوباره بوی سیب قتلگاه، بعد از نماز صبح.
چشمم که به آن نور قرمز میرسد سرم گیج میرود. عجیب است یکهو کنار قتلگاه جایی خالی میشود و میافتم همانجا. بعد هم چشمانم را به آن میدوزم. زیاد نباید آنجا بمانم. این را میدانم.
اما باز رسیدم به آن نقطهای که میان من و آنچه که یکبار دیده بودم، فقط به اندازه یک قاب قوسین فاصله بود، شاید کمتر.
قتلگاه که میرسی، همه آدمهای اطرافت انگار غیب میشوند. فرشها به خاک تبدیل میشوند و دیوار بین قتلگاه و تل زینبیه هم برداشته میشود.
از همینجا زینب کبری را میبینی.
آن بالا ایستاده، به قتلگاه چشم میدوزد تا برادر را ببیند. از اینجا که نمیشود چیزی دید. گرد و خاک زیادی است، اما شاید از آنجا، از آن بالابلند بتوان همه چیز را دید.
ایکاش که نشود...
خداحافظی نمیکنم با قتلگاه
با ارباب
هر قدم که به بیرون نزدیک میشوم، انگار قلبم از جایش درمیآید و میخواهد از سینه بیرون بزند.
هر قدم بیشتر
تا اینکه از حرم بیرون میآیم و اینبار از پشت حرم ارباب میروم.
آنقدر که دیگر فقط گنبد ارباب معلوم میشود.
دستم را در آخرین نگاه روی قلبم میگذارم و آرام میگویم:
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین...
و بعد همه چیز تمام میشود.
- ۹۳/۰۲/۰۳
باورم نمیشه
همه ی حستون به من منتقل شد....
انگار رفتممممممممممممممممم کربلا
«داخل که میشوی، مستقیم به ضریح ارباب میرسی. ضریح شش گوشه، ارباب، علیاصغر و علی اکبر.
ارباب خیلی زحمت کشیده که علیاکبر پایین پایش باشد. تکه تکهی بدنش را خودش جمع کرده.
یکی را این سو.
یکی را سوی دیگر
و تکهی دیگری از پیکر علی را خیلی گشته تا پیدا کرده.»
-------
قتلگاه که میرسی، همه آدمهای اطرافت انگار غیب میشوند. فرشها به خاک تبدیل میشوند و دیوار بین قتلگاه و تل زینبیه هم برداشته میشود.
از همینجا زینب کبری را میبینی.
آن بالا ایستاده، به قتلگاه چشم میدوزد تا برادر را ببیند. از اینجا که نمیشود چیزی دید. گرد و خاک زیادی است، اما شاید از آنجا، از آن بالابلند بتوان همه چیز را دید.
ایکاش که نشود...
این نوشته ها خیلی زیبا بودن
اربابتون دستتون بگیرن.......
من امشب کربلا رو حس کردم