اشک‌های رازدار ماشیح

آه

مردم بنده دنیایند و دین لقلقه‌ی زبانشان
چون به بلا دچار شوند، می‌بینی که چه کم اند دین‌داران
امام حسین علیه السلام

پیاده روی اربعین- قسمت آخر

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۱۹ ق.ظ

لبیک اللهم لبیک

ندای لبیک کاروان عشق به گوش می‌رسد.

صبح اربعین فرا رسیده است. صدای اذان می‌آید و ما از پشت کوچه‌ی منتهی به حرم عباس علیه السلام به بین‌الحرمین وارد می‌شویم.

باز دلم بی‌قرار می‌شود و در خلصه‌ای فرو می‌رود که سه سال قبل‌تر از آن تجربه کرده بود و بعد از آن نیز شب‌هایی در گودی قتلگاه و زیر آن نور سرخ به چشم دیده بود، با دل.

پاهایم سست می‌شود. دلم زودتر از خودم به راه افتاده و بی‌قراری می‌کند.

چشمانم را می‌بندم و دل در گرو «دل» می‌بندم. مرا می‌برد داخل حرم. از پله‌ها پایین می‌روم، سمت ضریح.

داخل که می‌شوی، مستقیم به ضریح ارباب می‌رسی. ضریح شش گوشه، ارباب، علی‌اصغر و علی اکبر.

ارباب خیلی زحمت کشیده که علی‌اکبر پایین پایش باشد. تکه تکه‌ی بدنش را خودش جمع کرده.

یکی را این سو.

یکی را سوی دیگر

و تکه‌ی دیگری از پیکر علی را خیلی گشته تا پیدا کرده.

نور سبز ضریح ارباب چشم را نوازش می‌دهد. اصلا گویی که نور چشم را زیاد می‌کند؛ بیشتر از نگاه به پدر و مادر، حتی اگر بد نباشد این را بگویم، بیشتر از نگاه کردن به قرآن.

دلم تا کجاها رفته، اما خودم هنوز در بین‌الحرمینم. دستم را بلند می‌کنم و .... الله اکبر

بسم الله الرحمن الرحیم

نماز شروع می‌شود. نماز صبح اربعین را در بین‌الحرمین می‌خوانم و وقتی تمام می‌شود حسرت می‌خورم که ایکاش می‌شد یک نماز صبح اربعین دیگر هم خواند. بعد از نماز هم، شروع می‌کنم به خواندن زیارت اربعین.

نصف زیارت را که می‌خوانم رویم به سمت حرم سقای کربلاست و نصف دیگر را به سمت و سوی حرم ارباب می‌خوانم.

پایت که به کربلا و بین‌الحرمین می‌رسد، خیلی از کارهایی که می‌کنی بی‌اختیار انجام می‌دهی. مثل همین نگاه کردن. انگار روح از بدنت جدا شده. روحت قوت بیشتری می‌گیرد اینجا.

 

حالا قرار است داخل حرم شوم. این بار نه فقط با دل، که پاهایم هم قرار است همراه شوند.

وقتی به ورودی حرم می‌رسم خیلی سعی می‌کنم زمین نخورم. پاهایم سست شده و باز همان حال عجیب...

تا کنون از پله‌های حرم اباعبدالله پایین رفته‌ای؟

هر قدم که برمی‌داری به قتلگاه نزدیک می‌شوی. هر قدم بیشتر حس می‌کنی آن گودی را.

 

پله‌ها که تمام می‌شود، چشمم را به پارچه‌های مشکی دور تا دور حرم می‌اندازم و نور قرمزی که از کنار آن دیده می‌شود.

عجیب‌ترین نوری که می‌توانم ببینم همین نورهای قرمز رنگی است که در حرم ارباب هستند. چه کنار سیاهی‌ها و چه در قتلگاه.

 

خیلی دلم می‌خواست بروم سمت ضریح و یک بار دیگر ضریح شش‌گوشه ارباب را در آغوش بگیرم و بعد به آن خیره شوم، زبانم لال شود، یک بار دور بزنم و بعد بیرون بیایم، اما شلوغ است و اجازه وارد شدن نمی‌دهند.

از این سمت به سمت قتلگاه می‌روم. ضریح مولا از این طرف معلوم است. دلم دوست دارد دستش را بالا بیاورد و بگوید: «لبیک یا حسین...».

نمی‌دانم چطور به قتلگاه رسیدم، اما بوی سیب را قبل از آنکه به آنجا برسم دوباره حس کردم.

دوباره بوی سیب قتلگاه، بعد از نماز صبح.

چشمم که به آن نور قرمز می‌رسد سرم گیج می‌رود. عجیب است یکهو کنار قتلگاه جایی خالی می‌شود و می‌افتم همانجا. بعد هم چشمانم را به آن می‌دوزم. زیاد نباید آنجا بمانم. این را می‌دانم.

اما باز رسیدم به آن نقطه‌ای که میان من و آنچه که یک‌بار دیده بودم، فقط به اندازه یک قاب قوسین فاصله بود، شاید کمتر.

قتلگاه که ‌می‌رسی، همه آدم‌های اطرافت انگار غیب می‌شوند. فر‌ش‌ها به خاک تبدیل می‌شوند و دیوار بین قتلگاه و تل زینبیه هم برداشته می‌شود.

از همینجا زینب کبری را می‌بینی.

آن بالا ایستاده، به قتلگاه چشم می‌دوزد تا برادر را ببیند. از اینجا که نمی‌شود چیزی دید. گرد و خاک زیادی است، اما شاید از آنجا، از آن بالابلند بتوان همه چیز را دید.

ایکاش که نشود...

 

خداحافظی نمی‌کنم با قتلگاه

با ارباب

هر قدم که به بیرون نزدیک می‌شوم، انگار قلبم از جایش درمی‌آید و می‌‌خواهد از سینه بیرون بزند.

هر قدم بیشتر

تا اینکه از حرم بیرون می‌آیم و اینبار از پشت حرم ارباب می‌روم.

آنقدر که دیگر فقط گنبد ارباب معلوم می‌شود.

دستم را در آخرین نگاه روی قلبم می‌گذارم و آرام می‌گویم:

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین...

 

و بعد همه چیز تمام می‌شود.

 

  • ماشیح

نظرات  (۷)

من با این نوشته اشک ریختم......
باورم نمیشه
همه ی حستون به من منتقل شد....

انگار رفتممممممممممممممممم کربلا



«داخل که می‌شوی، مستقیم به ضریح ارباب می‌رسی. ضریح شش گوشه، ارباب، علی‌اصغر و علی اکبر.

ارباب خیلی زحمت کشیده که علی‌اکبر پایین پایش باشد. تکه تکه‌ی بدنش را خودش جمع کرده.

یکی را این سو.

یکی را سوی دیگر

و تکه‌ی دیگری از پیکر علی را خیلی گشته تا پیدا کرده.»
-------
قتلگاه که ‌می‌رسی، همه آدم‌های اطرافت انگار غیب می‌شوند. فر‌ش‌ها به خاک تبدیل می‌شوند و دیوار بین قتلگاه و تل زینبیه هم برداشته می‌شود.

از همینجا زینب کبری را می‌بینی.

آن بالا ایستاده، به قتلگاه چشم می‌دوزد تا برادر را ببیند. از اینجا که نمی‌شود چیزی دید. گرد و خاک زیادی است، اما شاید از آنجا، از آن بالابلند بتوان همه چیز را دید.

ایکاش که نشود...



این نوشته ها خیلی زیبا بودن
اربابتون دستتون بگیرن.......
من امشب کربلا رو حس کردم
پاسخ:
دست امام حسین درد نکنه
سیری مباد سوخته‌ی تشنه کام را
تا جرعه‌نوش چشمه‌ی شیرین گوار توست
بیچاره دل ...


زیارتتون قبول باشه ان شاالله
پاسخ:
ممنون
ان شاءالله قسمت شما بشه
بعدا نوشت:
مداحی کربلایی مقدم:کربلا ای،خواب شبهای.....
مداحی ای بود که وقتی اولین بار رفتم کربلا،تمام لحظه به لحظه،ثانیه به ثانیه رفتن و برگشتن توو گوشم بود،همه جا،حتی بعد از زیارت کربلا.....
برام پر از نوستالژیه.
ببخشید پر حرفی کردم.
اولین باری که رفتم کربلا،یک روز قبل از اربعین کربلا بودم،نه پیاده.....با کاروان،سال 88 بود،اون موقع اینقدر منظم و برنامه ریزی شده نبود،همه چیز دلی بود،درکی از زیارت عربها و نوع زیارتشون نداشتم،ما می گیم السلام علیک.اونها می گفتن لبیک یا....فوق العاده بود،سلول سلول بدنم می لرزید.
برادرم گفته بود اول برو تل زینبیه،رو پله ها بایست به سمت قتلگاه و تمام روضه ها رو یادت بیاد تمام اون چیزی که حضرت زینب دید.......
با چشم کور و پر گناه من قابل دیدن نبود،اما همه روضه ها فریاد بود،صدای فریاد هیئتها با شور لبیک یا حسین........
رفتین میدونین چه خبره.
فقط میدونم با وجود شلوغی،قبل از پایین رفتن از پله ها سجده کردم،شکر کردم خدا رو و بویی که هیچ جای دیگه ای حسش نمی کنی،عطر سیب..
بوی سیب و حرم حبیب و ........حسین غریب و ......کربُ بلـــــــا
دستم به ضریح نرسید فقط گفتم:زود بیام،این زیارت نبود،این شروع عطش و حسرتِ،فقط هر وقت خواستم بیام محرم و صفر بیام،فقط لباس سیاه تنم باشه.....
فقط یکبار رفتم حرم حضرت عباس (ع)،چه با عظمت،مثل خودشون باشکوه،سه ساعت و نیم توو صف بودم برای رفتن به داخل حرم،عطر یاس بیداد می کرد.
موقع وداع،روی پله ها..گفتم زود بیام....من ایمان دارم،منتظرم نمیذارید...
کمتر از دوسال ،دوباره رفتم،موقع تعویض پرچم رسیدم کربلا،بین الحرمین بودم،پرچمها عوض می شد و لبیک یا حسین و لبیک یا عباس......
اما حالا می گم:خدایا من تا محرم از دوری دق می کنم......
به نظرتون دیدن وبتون،تو اوج دلتنگیهام معجزه نیست.
ممنون بابت انتقال حستون،از دل برآمده تون،لاجرم بر دل نشست.
قسمت دوباره،هر ساله،و با معرفت براتون باشه.
التماس دعا.
سلام
نمیدونم بگم معجزه،درسته یا نه،اصلا من لیاقت معجزه رو دارم یا نه اما؛حالا بعد از حدود یک هفته و دومین اتفاق مطمئنا معجزه ست...
ماجرا از اونجا شروع شد که خیلی وقته تو دغدغه های زندگیم گم شدم،دلتنگ و شاکی........اما نمی دونم دلتنگ چی و کی و شاکی از کی؟
هر چی غر دارم سر خدا می زنم و امام رضا (ع)،آخه ی هفت سالی هست منو نطلبیده،آخرین بار اجازه رفتن به همه زیارت ها رو ازش گرفتم و رفتم اما حتی وقتی خواستم سلام پدر و پسرش رو بهش برسونم نپذیرفتم..زیاد فاصله نگیرم.
تقریبا هفت روز پیش بود که رفتم به دیدار زائر امام حسین،هر بار که تعریف می کرد و می گفت:آقام ابالفضل،هر بار که می گفت سید الشهداء،یه چیزی تو دلم بالا پایین می شد،یه پژواک تو سرم هی تکرار می شد،فکرمیکردمدلتنگیم فقط برای مشهدالرضاست اما.....
بی توجه ردش کردم،انگار که خیلی به خودت مطمئنی،چه حالتی داری؟دقیقا همون حالت،من که هر وقت اراده کنم می تونم برم........
اومدیم خونه.....رفتم پیاده روی،لیست آهنگ ها رو آوردم شروع کرد خوندن........رد کردم رد کردم تا ی چیزی گوشم رو نوازش بده و دلم رو آروم،نمی دونستم ناآرومی بابت چیه تا اینکه:
کربلا ای خواب شبهای رؤیایی من..........کربلا ای......
دلم تنگ برات،برا صحن و سرات.......
همه پژواک ها تکرار شد.....خاموش شد...همه شد سیل و باریدم،دیگه هیچی جلودارم نبود،پوشه عکسا آرومم نمی کرد..دیگه هیچی.......(خودمو تحویل گرفتم و گفتم چیزی شبیه معجزه مسلمان شدن خانم آرین برای من هم اتفاق افتاد،و حالا وبلاگ شما،پیاده روی کربلا،اربعین.....اتفاقی دیدن آدرس وبتون توو امضاتون در باشگاه.....اینم معجزه ست میدونم.)

پاسخ:
سلام
دستتون رو بدید به دست اهل بیت
دلتون رو هم بدید به امام حسین
امام حسین با همه فرق داره
با همه اهل بیت هم فرق میکنه

معجزه است
سلام
چند ماهه که از اربعین گذشته و اینکه سفرنامتون رو بخش بخش توی وبلاگتون گذاشتید یه چیز رو به ذهنم تداعی میکنه و اون اینکه هر وقت حال دلتون خوب باشه و سیم دلتون متصل بشه شروع به نوشتن برای ارباب میکنید و همیشه هم توصیفهای بسیار زیبایی دارید توصیفهایی که کار شما نیست بلکه عنایت خود ارباب است در نوشته های شما مثل:
"ارباب خیلی زحمت کشیده که علی‌اکبر پایین پایش باشد"
پاسخ:
سلام
همینطوره که میگید. اصلا هیچ کلامی از من نیست و هرچی هست از خود اهل بیته.

سلام
منتظرتون
هستیم . . . !
www.safiretadbir.blog.ir
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی