پیاده روی اربعین، قسمت پنجم
دلم به این فکر میکرد که این همان مسیری است که هنگام بازگشت، اسرای کربلا از اینجا به کوفه رفتند. از همین مسیر. اصلا شاید پایم را همان جایی میگذارم که جای پای آنها بود.
بعد یاد حضرت زینب سلام الله علیها میافتی و درد پاهایت از پیادهروی را فراموش میکنی. دردی دارد برای خودش یاد حضرت زینب.
هنوز خیلیها داشتند حرکت میکردند. خیلیها غذایشان را گرفته بودند دستشان، بدون توقف درحال حرکت بودند تا جلوتر نماز بخوانند. وقتی نماز میشد، دوست داشتی دلت به همان نمازی پیوند بخورد که به نیت خوف اقامه شد.
اینجا کربلا نیست. 60 کیلومتری کربلاست، اما همه در دلشان هوس کربلا دارد. چهرهها هم. غم دارد. حتی کودکان و حتیتر مسیحیهایی که در مسیر بصره به کربلا موکب حضرت مسیح علیهالسلام را بنا کرده بودند. مشتاق آن طریقت بیانتها که سیر تاریخیش از ازل تا ابد است.
نماز ظهر را میخوانی و بعد غذا. غذایی که میشود گفت ظهر و شب همیشه هست. اصلا قرار عراقیها هم همین است. انگار وعده کردند بیشترین غذایشان همین باشد. انگار به اینها هم قیمهی نذری امام حسین مزه داده است.
بیشتر موکبها در این روزها غذای ظهر و شبشان قیمهی نجفی است. غذایی که خورشت غلیظتری نسبت به ما دارد. بدون سیب زمینی و گوشتش را مثل حلیم هم میزنند. قیمهای که به قیمه نجفی معروف است آنجا و انقدر این راه برایت دلنشین است که یادت نمیماند این غذا را دیروز ظهر و شب هم خوردهای.
دوباره قدم نهادن در طریقت آن عاشقان سرچشمه بیانتهای نور نور، دوباره میشوی قطرهای از دریای بیکران مشتاقان و عشّاق اباعبدالله و به خود میگویی نکند در میان این خیل عظیم از جهّال و قدارهبندهایی باشی که در کربلا بودند، اما نه با امام عشق که بر امام عشق بودند.
عراقیها بعضا پابرهنه هم میآمدند. بعضیها کفشهایشان را درآورده بودند و دمپایی پوشیده بودند تا بتوانند این مسیر را بروند و به کربلا برسند.
کودک، زن، پیر، جوان، مرد، قدخمیده، عالم ربانی و روسیاهی مانند من در این مسیر بودند. به هر طرف که نگاه میکردی چشمت به چیزهای عجیب زیادی میخورد.
چند جوان بودند که هرکس در آن مسیر میایستاد، بدن او را مشت و مال میدادند. افتخارشان نوکری اباعبدالله بود. آن طرفتر یکی داشت به زائران آب میداد، یکی دیگر چایی میداد.
پرچم برزیل را میدیدی و شیعیانی از برزیل که مسافت 40 ساعته با هواپیما را طی کرده بودند، آمده بودند نجف تا از بارگاه پدر به قتلگاه پسر بروند.
اینجا قدمگاه امام زمان است.
تمام فکر من هم همین بود. ممکن است امام زمان هم از همین راه به کربلا رفته. بین همین زائران.
اصلا شاید همین جا، جای پای او بود و تمام نگاه من...
هرچند میدانستم چشمان گناهآلود من نمیتواند او را ببیند، اما دلم دلش میخواست صاحبش را ببیند.
غروب از راه رسیده بود.
برای آنکه منزلگاهی داشته باشیم برای خوابیدن شب، ساعت 4 و نیم به یکی از موکبها رفتیم و پیادهروی امروز به اتمام رسیده بود.
تا بقیه مستقر شوند، کنار جاده روی زمین نشستم. دلم را دادم دست یکی از همان زائران که داشت حرکت میکرد و ادامه میداد. خواستم دلم زودتر به کربلا برسد.
خودم همانجا نشستم و با آخرین نگاههایم دلم را بدرقه کردم. بعد داخل موکب شدم تا فردا صبح دوباره حرکت کنیم.
- ۹۲/۱۱/۲۷
این قسمت سفرنامتون رو بیشتر از قسمت های آخرش دوست داشتم
یه جای متنتون خیلی زیبا بیان شده بود:" اما دلم دلش میخواست صاحبش را ببیند." توصیفتون خیلی قشنگ بود دلم دلش میخواست
امیدوارم همه ساله این زیارت نصیبتون بشه
موفق باشید