تکیهگاه
يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۴۴ ق.ظ
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
سنگها میامد طرفش.
انگار باران گرفته بود.
به من که آنطرفتر هم بودم، چندتاییش خورد.
خورد
اولی
دومی
بیستمی
صدمی
آنقدر سنگ خورد که نیزهها، نیزه شکسته شده بودند.
سنگ آخر که به پیشانی خورد و بعدش هم تیر آخر
شمشیرش را به زمین فرو کرد.
تکیه کرد تا تنش را به خستگی جنگ بیاساید
همانجا که تکیه کرد
به او تکیه کردم.
بعد هم دیگر نشد ببینم
اصلا
تکیهگاه زندگی من شد همانجا
همان تکیه
گودی قتلگاه.
پی نوشت: من «همه» و همه چیز را به خودت واگذار کردم اقا.
- ۹۲/۱۱/۲۷